آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند.
آرام ... بی صدا ... و تدریجی!
همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند، بی هیچ انتظار جوابی، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی...همان آدمهایی که روزِ تولد تو یادشان نمیرود.
همانهایی که فراموش میکنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای...
همانهایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و میدانند در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند...
همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند برای وقتی که دل تو پر درد میشود و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود، در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانههایشان خالی کنی.
همانهایی که لحظهای پس از آرامشت، در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمیبینی، سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا میبرند...
همان آدمهایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شدهای که نابود شدن لحظههایشان را و لحظه لحظه نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی...
همانهایی که در خاموشیِ غم انگیز خود، از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو میگریند، روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است...
| نیکی فیروزکوهی |