مثل یک زخم کهنه بر سینه
رفتهای و نمی روی از یاد...
عاقبت مرد قصه خورد زمین
«عشق»، کنج پیاده رو افتاد...
| سید مهدی موسوی |
.........................................................................
من حتی بلد نبودم بگم دوسِت دارم جاش مینوشتم دوست دارمت!
ولی کاش میدونستی پشت همه سلامها، کجاییها، رسیدی خبرم کنها، مراقب خودت باشها،
حتی خنده ها و سکوتها و راه رفتنها، چقدر، چقدر، چقدر، دوست دارمت...
| نازنین هاتفی |