قرار بود جای این زخم ها خوب شود...
قرار نبود که بعد از این همه سال
یک روز صبح وقتی من حوالی خیابان ولیعصر منتظر تاکسی ام،
با عجله و بی حواس
شانه های مردانه ات را که پوشانده ای لای پولیور سرمه ای
بزنی به بازوی من،
من پرت شوم روی زمین،
کلاسور زوار در رفته ام پرت شود چند قدم آنطرفتر،
تو تازه به خودت بیایی
کلاسور را برداری، برگردی سمت من که دارم با دلخوری از روی زمین بلند میشوم
همینطور که داری کلاسور را میدهی دستم بگویی: خیلی عذر میخوام خانم
من سرم را بلند کنم که بگویم: آقا حواست کجاس؟!... که مات بمانم...
که مات بمانی...
که خیابان ولیعصر با همه آدم ها و ماشین هایش در یک آن لال شود...
که صورتت مثل کچ سفید شود و آن شکستگی بالای ابروی سمت راستت که هر وقت عصبی میشدی می پرید، شروع کند به پریدن
که من تازه بفهمم در این سال ها جزئیات صورتت را فراموش کرده بودم
نفسم بند بیاید... و تو با صدایی که انگار از ته چاه درمیاید بگویی: سلام...
من ضربان قلبم برسد به حدی که نتوانم بگویم سلام...
سرم را بیاندازم پایین
چشم بدوزم به پوتین هایی که آن سال زمستان باهم از همین خیابان ولیعصر خریدیم
تو این پا آن پا شوی
من صدایت را بشنوم که میگویی: حلالم کن
کلاسور را بدهی دستم
و به آنی پوتین هایت از جلوی چشمم فرار کنند...
قرار بود فقط فراموشت کنم
قرار ما این نبود که بعد از این همه سال
تازه از این به بعد
خواب هایم از صدای کسی که میگوید حلالم کن
با افکتِ پوتین های سرآسیمه
آشفته شود
| پریسا زابلی پور |