یک روز به خانه برمیگردی،
در حالی که خودت را در خانه ی مردی که دوستت ندارد جا گذاشته ای...
فراموش کرده ای چطور باید گریه کنی،
دست هایت را گشوده ای
تا کسی که نیست را در آغوش بکشی!
آینه ها تو را انکار میکنند
و فکر میکنی به اینکه
دلت بیشتر از هر کسی
برای خودت تنگ می شود...
چیزی جز نفس کشیدن برایت نمانده...
و هربار که عطری آشنا
جنازه ای را از زیر خرابه های خاطراتت بیرون میکشد
لبخند میزنی و میدانی...
زنی که دست به قتل عام موهایش زده است چیزی برای از دست دادن ندارد.
| اهورا فروزان |