من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستم
سر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستم
اهل عشق و عاشقی اهل تمنّا اهل درد
این چنین دیوانه ای را همسفر می خواستم
می نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشست
لحظه های عاشقی از او نظر می خواستم
او قدح در دست و من جامِ تمنّایم به کف
هرچه او می داد من هم بیشتر می خواستم
من کجا در می زدن سودای خیامی کجا
من پیِ جامی دگر جامی دگر می خواستم
هر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاک
تکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستم
بارها فرموده: روزی خواستی از من بخواه
من تو را می خواستم روزی اگر می خواستم
گوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناه
از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟
محمد سلمانی