زیاد پیش آمده، خیلی زیاد ...
که حوصله خودم را هم نداشته ام ...
ولی با همان حال ...
حرف های دیگران را گوش بوده ام ...
زیبایی هایشان را چشم ، و زخم هایشان را مرهم ...
زیاد پیش آمده که کم آورده ام و با کوهی از بغض ...
نشسته ام روبروی آدم ناامیدی و به حال و هوای زندگی ...
برش گردانده ام ...
زیاد پیش آمده که هر شب ، اشک هایم را زیر سکوت بالشم پنهان کرده ام ...
و هر صبح ، با لبخندی به پهنای تمام حسرت های جهان ...
شانه ای محکم بوده ام برای درماندگی و بی پناهی آدم ها ...
زیاد پیش آمده دردهای خودم را انکار کنم ...
تا دلی نگیرد ، دستی نلرزد و شانه ای درد نگیرد ...
همیشه خواسته ام بانی لبخند و حال خوب آدم ها باشم ، از همان کودکی ...
همان روزهای بی تکلّفی که انشای تمام بچه های محله را می نوشتم و مشق های خودم می مانْد ...
و هیچ کس نفهمید ...
که این رفیق باز کوچک ، در سرش چه هدف ها و آرزو های بزرگی داشت ...
برای من کاری ندارد ...
هر وقت که دلم خواست ...
جوری بی خیال می شوم که انگار نه انگار مشکلی هست ...
انگار نه انگار رفیقی نیست که حرف هایم را بشنود ...
انگار نه انگار همین لحظه ...
همان جایی که باید نیستم و انگار نه انگار که دارم خودم را به بی خیالی می زنم ...
برای من که کاری ندارد ...
بگذار مشکلات از سر و کول هم بالا بروند ...
و غصه ها پشت شیشه بی تفاوتی ام ، به جان هم بیفتند ...
مهم منم ...
که عین خیالم نیست پشت حال خوبم ... چقدر بی پناهی ، کمین کرده ،
قهوه ام را می نوشم ...
من خوبم ...
بگذار غم ها پای پنجره سبز افکار من ، فریاد کنند ...
من که جز لبخند آفتاب و تنفس گل های اتاقم چیز دیگری نمی شنوم ...
چیز دیگری نمی بینم ، چیز دیگری نمی فهمم. ..
نرگس صرافیان
ZibaMatn.IR