سلام عزیزم . روحم. عشقم. نفسم. کالید نیمه نه تمام جسم من
دیگر هراسی از از اینهمه همخوانی فکرها ندارم. چون باید قبول کنیم ما دو جسم ظاهرا جدا از هم هستیم ولی تفکرمان واحده و حتی رفتارمان:
حدود ساعت 8 تا 9 شب بعد از سالها چند دوری اطراف آن خیابان دور زدم و گریستم.
تو ذهنم بود که: مشابه این مطالب را برات بنویسم
تو ذهنم بود که: ازت سوال کنم ما دوباره به هم میرسیم؟
تو ذهنم بود برات بنویسم: چه روزایی را با هم گذروندیم.
تو ذهنم بود برات بنویسم: ممنونم بعد از سالها به ملاقات یه زندانی حبس ابدی اومدی و با حرفات و شنیدنات مرهم دردام شدی.
تو ذهنم بود برات بنویسم: که نمی توانم نتیجه بگیرم که ما زود بهم رسیدیم یا دیر
تو ذهنم بود برات بنویسم: که در اوج نداری و محرومیت یه نیرو و حس خوب مارو کنار هم قرار داد و ما آنقدر غرق در خود شدیم و محرومیت های چندین ساله مان حتی با ترس و و حشت در کنار هم به دست آوردیم که غافل شدیم از چشمهایی که ما را می بینند و ممکن است همین آدمهایی که هزاران بار به آنها خوبی کرده بودیم به یکباره رنگ عوض کنند و مخبر و بدگوی ما باشند. و از طرفی غافل ماندیم از دو معصومی که بزرگ و بزرگتر می شدند و ...
تو ذهنم بود برات بنویسم: آدمهای خوب و انهایی که درگیر یه لقمه نون حلال هستند همیشه خدا شکست را به گردن می گیرند. خودشان را مسبب حوادث می بینند . اما اینطور نیست ما قربانی و سلاخی همان چوپانانی شدیم از در اوج سرما و نیمه شب از گرمای وجودمان زنده مانده بودند. پس دیگر نشنوم تو خودت را مقصر در این بازی روزگار و سرنوشن من ببینی
تو ذهنم بود برات بنویسم: تو تنها کسی هستی که می توانی در سخت ترین شرایط آرام بخش روحم باشی
تو ذهنم بود برات بنویسم: بعد از 40 سال آشنایی و 30 سال عشق و 20 سال عشق و 10 سال فریاد العش سلولهای بیچاره مان بلاخره فهمیدیم که من یعنی تو و تو یعنی من و این وسط مائی وجود ندارد که بر سر آن جنگ کنیم و قهر و آشتی و سکوت، پس من اگر سکوت می کنم، گریه می کنم، قهر می کنم ... در واقع انگار تو نیز همراه من هستی. پس لطفا بیا یکبار برای همیشه با هم عهد ببندیم که تحت هیچ شرایطی همدیگه رو تنها نذاریم. نمیشه قبول کن نمیشه. و از خدا خواسته ام اگر زبانم لال دوباره کار به قهر بکشه و سکوت و ... خدا این جان را از من بگیره که طاقت سکوت را ندارم.
تو ذهنم بود برات بنویسم: هیچکس در دنیا آویزان کسی نیست (به معنی عام) حتی بندگان هم آویزان خدا نیستند. اما ... این دل مظلوم و ستم دیده از دست عشق همیشه خدا همانند شکلش آویزونه. یه آهنگ، لباس؛ طرز حرف زدن، نکاه کردن، ماشین،خیابان؛ اسم، ادکلن و ... یه لحظه تو را از میان جمعیتی هزار نفره جدا می کنده و آویزیون می کنه به اون یه نفر. از زمان نمی گویم که تو این مدت دمار از روزگارم درآورده ، امان از عصر پنجشنبه ها، امان از عصر جمعه ها.
تو ذهنم بود برات بنویسم: اون زمانی که شیطانی وجود نداشت چرا ما حداقل یه بار به مسافرت نرفتیم حتی به بچه ها ، مگه چی میشد. چقدر ما احمق بودیم. از اون ور به ذهنم میاد که اونقدر اسیر دیگران بودیم که خودمان یادمان نمی افتاد.
تو ذهنم بود برات بنویسم: هیچوقت خودم را نمی بخشم که بخاطر توجیه های به ظاهر درست از تو دور ماندم
تو ذهنم بود برات بنویسم: من بیشتر از آنکه تشنه شنیدن باشم؛ عاشق گفتن این جمله معروف هستم: دوستت دارم
تو ذهنم بود برات بنویسم: منمونم که هستی ...