سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :702
بازدید دیروز :353
کل بازدید :829527
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
6:32 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

گذشته آدم مثل نفس های مداوم  همیشه با آدمه شاید گاهی یادت بره ولی نمیشه از یادش برد یا انکارش کرد ...

در این دهه آخر زندگی پر تلاطم و پر از فراز و نشیبی که سپری کرده ام روزهایی را به خاطر دارم که اکنون با یادآوریش هم پشتم تیر میکشد .. دستی آهنین به قلبم چنگ میزند..

میگویم دهه آخر ..خنده ام میگیرد..گویا دهه های قبل از آن مثلن خیلی زندگی گل و بلبلی داشته ام .. بگذریم ...

با آن  همه شب بیداریها و غم و اندوه طاقت  فرسا  ومصائبی که در این  خانه  لعنتی با ساکنان لعنتی ترش میکشیدم و بی  همزبانی و تنهایی مفرط همه جسمم بیمار شده بود ...

برست   هایم  سنگین بود و دردش طاقتم را بریده بود .. ترشحاتی که ناباورانه خونی شده بودند .. نه به راست میتوانستم بخوابم نه به چپ .. طاق باز خوابیدن برایم مشکل بود  دچار تنگی نفس میشدم

شبهایی که با درد صبح نمیشد ...

دیگر جای سالمی در جسم و جانم نبود ..همه سلولهای تنم زار میزدند ... درد استخوان ..  گز گز دائمی دست و پاهایم .. که دیگر عادی شده بود ولی این اواخر :  درد سینه امانم را بریده بود ..

مطب های رنگارنگ  ، معاینات سینه .. سونو .. مامو گرافی ...  بالاخره تشخیص برست پلی کیستیک .. تشخیص نهایی که مرا از نمونه برداری رهاند و خیالم راحت

شد ..

دیگر نصف بیشتر حقوقم صرف دوا و آزمایش و تست و سونو و..... و تمام وقتم بعد از اداره در مطبهاو دکتر های جوراجور میگذشت ..

دیابت گلویم را گرفته بود ... داروهایی بیشمار که خسته ام کرده بودند .. چکاب آزمایش ماهانه.. انتظار در مطب دکتر که برایم توانفرسا بود و ازش بیزار بودم ...

و  یک ماه نگذشته بود ...

که در چکاپ ماهانه معاینه اتفاقی  تیروئیدم توسط دکتر  ونوشتن سونوی تیروئید ...

آنروز که در سونو به طور اتفاقی دو ندول 10 و 13 سانتی در تیروئیدم رویت شد و بلافاصله برای بررسی دقیقیر به جراح ارجاع شدم ( ندول کلمه ای ناآشنا برایم )

بعد از معاینه برایم اسکن ایزوتوپ نوشت .. بعد از تزریق در بازو اسکن شدم و تشخیص بعدی ندول سرد بود .. که معنیش را نمیدانستم ..

حالا اینترنت شده بود یار همیشگیم ندول سرد احتمال بدخیمی داشت و ندول داغ یاگرم خوش خیمی ...

قدم اول استرسم را بیشتر کرد .. نه اینکه بگویم از مرگ  هراسی نداشتم ..  که حرف بیخودی است و لی تنها گذاشتن فرزندان مظلومم بدون  پدر و یار و یاور  بدون خانه و سرپناه در این دنیای وانفسا از خود

مرگ برایم بدتر بود  ...

وقتی به چهره طفلکان معصومم نگاه میکردم ... از اینکه اینگونه بی پناه و بی خانمان رهایشان کنم.. تن و بدنم نه , روحم میلرزید ... بعد از تشخیص ندول سرد تیروئید ... دکتر گفت باید نمونه برداری کند و

پاتولوژی ... کلماتی سرد و سنگین که  همه زندگیم را تحت الشعاع قرار داده بود ...

به  دلیل دیوار کشی که به اجبار شهرداری آن اتاق نصفه نیمه هم نصف شده بود طوری که حتی دیگر جایی برای گذاشتن مبلهای فکستنی هم نبود راهرو و نصف اتاق نشیمن هم رفته بود..

و حالا من مانده بودم .. و یک آشپزخانه و یک اتاق دو متر در پنج متر که حتی وقت خوابیدن پاهایمان به دیوار میخورد ... دیوار هایی بدون پنجره که هر روز احساس میکردم  راه نفسم را می بندد .. و هر روز

نزدیک ونزدیکتر میشود ...

به یاد خانه و اتاق نازنینم  ... شبها در بستر میگریستم به خاطر حماقتم .. به خاطر واژه لعنتی آبرو که همه چیزم را به با فنا دادم ...من زنی هوسباز و بیشرف تنها واژه ای که  برای خودم متصور بودم ..

آنقدر غم و غصه خوردم آنقدر گریستم و سر نماز سر سجده با گریه خوابم برد که .. همه آن بغض ها .. شدند ندول سرد و گلویم را گرفتند ...

 بالاخره موعد نمونه برداری رسید .. به هیچ کس نگفتم .. کسی را نداشتم .. به بچه ها هم نگفتم ...

تک و تنها به مطب دکتر رفتم ... به وسایلی که خریده بودم نگاه میکردم .. من اینجا چه میکردم ... ؟؟؟ نمیدانم..

بالاخره نوبتم  رسید و مرا به اتاق کوچکی راهنمایی کردند تخت سرد و سفید دهن کجی میکرد دراز کشیدم ..

دکتر مثل جلادها با سرنگ  نزدیک شد و قلبم داشت از دهانم بیرون میامد .. دراز کشیدم و چانه ام تا حد امکان بالا برد .. دست و پاهایم یخ زده بودند.. میله سرد تخت را محکم گرفته بودم

اولین آمپول را که تا ته گلویم فرو برد ..اشگ درد  و استخوان سوزی گلویم را گرفت و اشگم سرازیر شد ..  د.. با هر سرنگی که در گلویم فرو

میرفت یه خاطره سیاه از گذشته جلوی چشمم رژه میرفت وو   ....سرنگ دوم ... کشوی سردخانه جنازه " پ "  لخت و عور جلوی  چشمانم  با چشمان و دهانی باز ... با خالکوبی روی دستش با زخم کوچکی

روز قلبش اشگ و اشگ و اشگ  ... سوزن سوم تصویر جنازه ای که با آمبولانس میرفت و گریان دنبالش میدویدم ... سوزن چهارم ... مراسم تشیع غرببانه اش و ... سوزن  پنجم ..صدای کوبیدن زنگ و کوبیدن

مشتهای خشمگین بر درخانه م .. صدای گرومپ گرومپ قلبم .. تصویر زرد و رنگ پریده تو ... سوزن ششم .. صدای سیلی و چهره زرد و نحیف .... سوزم هفتم ...حراج خان ه و اسباب کشی اجباری ودیگر روی

خانه   ندیدن ...  و همه این سکانسهای لعنتی در آنروز مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمم رژه میرفتند ..

فکر کنم  حدود ده بارسرنگ  را تا ته تیروئید فرومیکرد و در میاورد و به لام دستش خالی میکرد ...

آنقدر بیصدا گریستم که گوشهایم پر شده بود .. دکتر هی دلداری میداد ..  چرا با همراه نیومدی ؟؟ همسرت ؟؟ مادر و خواهری ؟؟؟   هیچی نیست ..الان تموم میشه ... الان تموم میشه ؟ گریه میکنی ؟؟

بالاخره تموم شد .. گلویم میسوخت .. نمونه  را به دستم دادند  و در سرمای استخوان سوز دی ماه 94 که صدای اذان همه جا را گرفته بود گریان راهی آزمایشگاه پاتولوژی شدم ...

در آینه جای سرنگ هایی که اطرافش کبود شده بودند گلویم مثل آبکش شده بود ...

و یکماه ... یکماه طاقت فرسا از همان لحظه تا جواب پاتولوژی شروع شد ...

خدایا ..خودت آنروز ها و شبهای وحشتناکم را دیده ای .. که هر شب پشت دیوار سرد و بتنی که میدانستم پشتش هستی .. میگذاشتم و با گریه  و گریه و گریه تنها همدمم بیصدا میخوابیدم ...

م خدایا میگویم پشت دیوار بتنی چون فکر میکردم  مرا پشت دیوار های سرد و سیاه رها کرده ای و از یاد برده ای ...

حتی نمیتوانستم هق هق بزنم که مبادا ...

شمارش معکوس شروع شد ... روزهایی که ماشین و شبهایی که جانمازم تنها پناهگاهم بود ...

از مرگ هراسی نداشتم که روزی هزار بار در این سالها مرده و زنده شده بودم .. به طفلکان معصومم فقط نگاه میکردم ..خدایا  میدانم که میدانی  در این وضعیت  اسف  بار نفس نکشیدن برایم عین موهبت

است اگر تنها بودم   ... فقط ایکاش  تنها بودم  ...  باکی نبود  خدایا یعنی بعد از این همه مصیبت تنها یک بیماری این چنینی در زندگیم کم بود ... ؟؟؟؟  یعنی پایانم را اینگونه نوشته ای ...؟؟؟

 

 

بالاخره روز موعود فرا رسید ... از اداره که در آمدم مستقیم به آزمایشگاه رفتم .. برگه آزمایش را گرفتم .. میترسیدم نگاهش کنم .. تا خانه .. صبوری کردم .. برگه ای که روی داشبورد سنگینی میکرد

به خانه رسیدم ... و ..... . و.......... برگه را به دست بزرگه  دادم ... برگه ای که توان باز کردنش را نداشتم ... برگه را باز کرد و بلند خواند : بی ناین ... و با  خنده و گریه همدیگر را بغل کردیم و

هر  دو گریستیم  ..  مرا محکم بغلم کرده بود و با گریه و خنده میگفت دیدی گفتم هیچی نیست .. دیدی گفتم .. و من میان خنده و گریه ... درآغوش محکم و مردانه اش  میلرزیدم و خنده و گریه ام

در هم آمیخته بود .. .

خدایا شکرت .. نه  فقط به خاطر اینکه هنوز به من فرصت زندگی دادی .. خدایا شکرت که هنوز فرصت جبران داده ای .. که .. با این همه درد و غم و غصه  اینگونه غریبانه فرزندان مظلومم را بی مادر هم رها

نکنم .. خدایا شکرت که مرا دشمن شاد نخواستی ...

خدایا شکرت که نخواستی روحم هم چون جسمم سرگردان باشد ...  خدایا مرگمان را طوری قرار بده که روحممان نگران و سرگردان عزیزانمان در این دنیا نماند ... آمین

 

...........................................................................................

پ . ن :  اینها را مینویسم که بدانی چه روزها و شبهایی را سپری کرده ام .. ولی هنوز نفس میکشم .. هنوز ..نمرده ام ... هنوز ..