سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به سه تن نمی نگرد و با آنان سخن نمی گوید : پیشوای ستمکار، پیرِ زناکار و عابد متکبّر . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :280
بازدید دیروز :548
کل بازدید :831282
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/10
6:28 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

آنروز همسایه مادرشوهرم زنگ زد که خودت را برسان فلانی دیوانه شده و با لباس خواب در کوچه میدود و میخواهد خودش را آتش بزند ...

بلافاصله به بچه ها زنگ زدم و با هماهنگی راهی خانه اش شدیم .. خانه ای که پدر بچه هایم در آن خانه مرده بود و جنازه اش از آنجا خارج شده بود..

خانه ای که نزدیک به 20 سال بود که از آنجا خارج شده بودم ... نزدیکی های خانه بودیم که آمبولانس از آنجا دور شد همه همسایه ها جلو در بودند ..

رسیدم .. در خانه باز بود .. همسایه ها گفتند که چند روزی است که مشاعرش را از دست داده و مثل دیوانه ها در کوچه میدود و دشنام میدهد و داد و هوار میکند ..

گفتند بیمارستان ف بردند .. راهی بیمارستان شدیم .. تا ما برسیم او را در بخش روانی بستری کرده بودند ...بخش روانی  ؟؟؟ همین را کم داشتم ...

به بخش روانی رفتم ... به اتاقی راهنمایی شدیم که زنی در لباس صورتی بیمارستان در اتاقی دو متری کنار تخت روی زمین ولو شده بود و شکاف دیوار را با انگشت میشکافت و پسرش را به اسم 

میخواند و با او حرف میزد ... خدای من ... این زن قلدری که تمام  ده سالی که مثلن عروسش بودم ده روز  خوش ندیده بودم .. زنی که مثابه مالک دوزخ زندگی خوش را به من و خودش و  پسرش

حرام کرد ..  غرورم را بارها شکست .. . دشنام و توهین و افترا به کنار بارها از دستش کتک خوردم ... خدایا خودت شاهد بودی . زنی که زمانی ادعای خدایی میکرد و با  اولدورم بولدورمش همه زندگیم را

تباه کرد ... حالا اینچنین زار و نزار کف موزائیک سرد و کثیف بیمارستان بخش روانی روی  زمین جلوی پایم افتاده بود .. طوری خودش را کثیف کرده بود که از ده متری نمیشد نزدیکش شد ..

بالای سرش ایستاده بودم آنقدر آمپول زده بودند که مثل یک گوشت متعفن روی زمین افتاده بود و از شکاف کف زمین سنگریزه در میاورد و با پسرش حرف میزد .. نگاهی به ماکرد من و نوه اش

نشناخت ... هیچ نگفت و مشغول کارش بود ... ا شگ و اشگ و اشگ بود که مجالمان را بریده بود .. پسرم کنارم گریه میکرد اولین بار بود که میدیدم شانه های مردانه اش از گریه میلرزد با صدای بم

و با گریه گفت مامان حالا با این چیکار کنیم ؟؟؟  براستی باید چه میکردیم ؟؟؟؟؟؟؟

از بخش روانی گفتند که باید هر چه زودتر از اینجا ببرید و بیمارستان مرکز شهر بستریش کنید .. قند و فشار خون و هزار مرض دیگرش با هم قاطی شده و از طرفی کنترل ادار و .... ندارد و باید ایزی لایف بگیرید

سالیان سال بود که او را بخشیده بودم ..نه به خاطر او که مستحقق بخشش باشد به خاطر قلب و روح خودم که مستحقق آرامش بودم بعد از این همه مصیبت ... واقعا کینه ای از او نداشتم ...

اکنون اینجنین زار و نزار جلوی پایم افتاده بود کسی که در اوج قدرت گیس میکشید ودر محل کارم آبرو میبرد و مقنعه از سرم میکشید .. خدایا خودت که شاهد بوده ای ... چه بگویم ...

دور روز آنجا بود با آرامبخش آرامش کرده بودند و نامه ای نوشتند و راهی بیمارستان مرکز شهرشدیم .. کسی که قدرت روی پا ایستادن هم نداشت چهار نفری او را داخل پتو انداختیم و با آمبولانس راهی

بیمارستان شدیم ... یک هفته ای آنجا بود.. حالا دیگر زبانش باز شده بود ... مرا و بچه ها را میشناخت ولی هنوز کنترل اجابت مزاج نداشت . بزور  سر  پا میشد و باید دونفر زیر بغلش را میگرفتند ...

چه میکردم .. خانه اش فرسوده و قدیمی و کلنگی بود .. گفتم درخانه اش باشد پرستاری بگیرم  وخودم هم  هر روز سر بزنم .. ولی پرستار شبانه روزی نبود .. هرکس را هم که پیدا میکردم میگفت از صبح تا

شب میماند و حقوق سرسام آوری میخواست که از عهده اش بر نمیامدم .. چاره نبود با خانه سالمندان هماهنگ کردم .. حداقل آنجا هم برایش امن بود و هم شبانه روز پرستار کنارش ...

یک روز تک وتنها راهی بیمارستان شدم .. از آنجا با هزار خواهش و تمنا آمبولانس گرفتم و راهی خانه سالمندان  خارج شهر در یکی از روستاهای اطراف که قبلا هماهنگ کرده بودم  شدیم .. حتی به بچه ها

نگفتم ... که اگر نفرین کرد .. به من نفرین کند نه به بچه ها  و نگوید نوه هایم مرا اینجا آوردند ...  بگوید عروس سابقم مرا اینجا آورد ه  است ...

حالا فصل جدیدی در زندگیمان آغاز شده بود ... دیگر مرا به نام صدا میکرد ... تخت تمیزی به او دادند وسایل اندکش را بردم .. گفت کی خونه میریم گفتم وقتی خوب شدی .. چند بسته ایزی لایف گرفتم و دادم

آنجا .. کمک کردم حمامش کردند و  قیچی دادند موهای سرش را کاملا کوتاه کردم .. گویا ماهها بود که حمام نرفته بود ...حالا دیگر بوی تعفن نمیداد ... پرستاری 24 ساعته آنجا بود .. هر روز قند و فشار

خونش چک میشد ...داروهایش به موقع میدادند و هفته ای یک بار هم پزشک میامد و معاینه شان میکرد ... حالا خیالم راحت شده بود ...

و  یک جای دیگر به کارهای روتین زندگیم اضافه شده بود ...  دو روز در هفته به دیدارش میرفتم اغلب با بچه ها .. مهربان شده بود ... خیلی مهربان .. حالا که از پا افتاده بود با محبت صدایم میکرد ...

از بچه ها میپرسید .. چه میکنند .. چرا عروس نیماوری و از این حرفها ؟؟؟  مرا به سینه میفشرد .. قربان صدقه بچه ها میرفت ... ایکاش زودتر این محبت ها را میکردی .. ایکاش زودتر انسان میشدی و مرا و

بچه هایت را زیر بال و پرت میگرفتی ... ایکاش ...  حالا که تو از پا افتاده ای و من پیر و خسته شده ام  ؟؟؟؟؟؟؟

یک روز گفت بیا مرا ببر خانه را به نام بچه ها بزنم ... تا   راحت بمیرم .. باورم نمیشد .. هرچند که بالاخره تنها  وارثش بچه ها ی من بودند و طبقه اول ارث بودند ولی میگفت میترسم بچه های خواهرم و

برادرم بعدها ادعایی داشته باشند ... خیلی اصرار داشت میگفت میمیرم و روحم عذاب میکشد .. جای سند را که در خانه پنهان کرده بود گفت .. دوباره شهرداری و دارایی و محضر و یک روز از خانه سالمندان

بردم به دفتر اسناد و آنجا تمام ... حساب بانکیش را به اسم بچه ها کرد ... خانه راهم سه دانگ سه دانگ به اسمشان ... و طلاهایش را هم به من داد ...کارمان تا سه بعد از ظهر طول کشید میدانستم که

تا حالا آنجا نهار داده اندو اگر برود باید تا شب گشنه بماند با هم رفتیم کباب فروشی و آنجا نهار خوردیم و بعد بردیم قبرستان میگفت چندین سال است مزار بچه هایش نرفته ... به زور و با مصیبت زیر بغلش را

گرفتم و او را به سر قبر بچه هایش بردم ... روی قبر پسرش افتاد و زار زد و زار زد و زار زد و هر دو گریه کردیم ....

گویا روزهای خوب زندگیمان   داشت فرا میرسید ....