خواب دیدم
در سحرگاهی بعد از یک شب بارانی
ما دو شبنم بودیم
بر روی یک برگ سبز و با طراوت
هوا سرد سرد بود
تو یخ زدی
و پرنده ای از آسمان آمد
تو را به منقار گرفت و برد ..
مات و مبهوت به پرواز پرنده خیره ماندم
تا در افق نا پدید شد ...
من تنها و غمین نشستم
آنقدر تنها ماندم
تا آفتاب دمید
.....
و من دیگر نبودم ....
.............................................
پ . ن : ای درد دهنده ام ، دوا ده ..
کاش یه روزی هم واسه نامردا میزاشتن تا اون روز و بهشون تبریک بگیم .. حقشون ضایع نشه یه وقت ....