از جلوی بازار زرگران شهر رد میشدم ..
پیرمردی ژنده پوش با کت و شلوار بسیار قدیمی که تار و پودش معلوم بود و لی رنگش نه.. چندین پیراهن و پلیور از هر رنگی زیر به اصطلاح کتش نمایان بود...
کاملا ولو روی زمین خاکی آسفالت نشسته بود حتی یه دوندون تو دهنش نداشت .. چشمای درشتش در اوج پیری خسته و غمگین ..
دستای زمختش که فقط استخوون و رگ های سرمه ای درشت بودن .. همین دستا رو جلوی مردم میگرفت و فقط یه جمله کوتاه میگفت ..
جمله ای که فقط سه کلمه داشت ولی غمش به اندازه کوه های بزرگ سنگین بود ...
با همون دهن بدون دندون خیلی ساده به زبون ترکی خودمون میگفت : ( قوجالمشام پولوم یوخدی !!!!!) (پیر شدم .. پول ندارم ...)
این حرفش انقدر ساده و گویا بود که به اندازه یه دنیا حرف و غم توش بود .. البته برای اهل دردش ... شاید خیلیا از کنارش رد میشدن بی تفاوت .. خیلیا یه پولی دستش میزاشتن ..
ولی من میخواستم دستای زمخت و سیاه و چروک و غمگین و استخوونی و رگ رگیشو بگیر م دستم .. ازدردش بپرسم ..از زندگیش .. از اینکه چرا .. اینجا نشسته .... ولی ....
هنوز تک تک کلماتش تو گوشمه ... همون غروب غمگین .. که تا خونه گریه کردم .. به این جمله ش .. و یاد دعای صاحبخونم افتادم که همیشه بهم میگفت : وقتی یکی رو د عا میکنی بهش بگو
خدا پیری و نداریتو یه جا نزاره ... اونموقع حرفشو نفهمیدم ولی وقتی اون جمله سنگین و از پیر مرد شنیدم .. با تک تک سلولام درکش کردم .. پیری ونداری .. بد دردیه .. بد ...
وقتی پول نداری . هیج کس دوستت نداره ... هیج کس ... حتی بچه هات دوستت ندارن ... حتی بچه ها ت ...!!!!؟؟؟؟
یه مدت به خاطر اون پیرمرد هر روز میرفتم بازار تا چهره غمگین ولی شیرین پیرمرد و فقط همون یه جمله تکراری رو میگفت به هر رهگذری که از جلوش رد میشد خسته ام نمیشد و چون نشسته بود و
سرش بالا بود و دهن بی دندونش و بیشتر نشون میداد میگفت و من هر غروب
غم و درد این جمله کوتاهشو با پوست و خونم و استخوون حس میکردم ... بعد یه مدت دیگه نیومد .. نمیدونم چی به سرش اومد .. شاید دیگه نیست .. شاید دیگه نفس نمیکشه چون حالا دیگه
نه پیره .. نه بی پول...
یاد جمله ای از یه کتاب افتادم ... که پیر مرد کوری همیشه کنار راه گدایی میکرد و برای اینکه هروز وضعیتشو برای مردم توضیح نده .. نداری و احتیاجشو روی یه مقوا نوشته بود و جلوش گذاشته بود
تا مردم بخونن و دلشون به رحم بیاد .. یه روز یه خانمی از کنارش رد میشه و میگه میشه این نوشته مقواتونو عوض کنم .. ؟؟ ناراحت نمیشین .. مرد میگه نه فقط طوری بنویس که مردم دلشون به رحم بیاد
امروز اصلا پولی برام نریختن ... زن نوشته و عوض میکنه و میره .. بعد از ساعتی پیر مرد نابینا میبینه ..فقط اسکناس و پوله که تو کاسه ش میریزن .. تا شب که میره خونه به بچه ش میگه بخون ببینم
تو این مقوا چی نوشته که امروز این همه پول جمع شده برام ..
تو مقوا فقط یه جمله کوتاه نوشته شده بود : میگویند بهار است ولی من شکوفه ها و باران را نمیبینم ...
همین یه جمله ساده ... مثل همون حرف ساده و بی غل و غش پیرمرد ما که لپ مطلب و ساده و سلیس و روان میگفت .. قوجالمشام پولوم یوخدی ... !!!!؟؟؟
و من همیشه دعام اینه :
امیدوارم خدا پیری و نداریتونو و یه جا جمع نکنه ... !!!
لی . لی