تا هرچه می توانند بر مغز و روحم با پتک آهنین اندوه بکوبند.
نیمه های شب برای رهایی از دست اینهمه غم به سیگار پناه می برم .
یکی . دو تا . سه تا . چند تا ... نمی دانم عاقبت قلب و نفسم می گیرد.
بعد نوبت قرص های رنگ با رنگه که می خورم و می خورم می خورم
نصفه های شب دوباره من می مانم و من و غم هایم
به زور قرص ها می خوابم
اما این اندوه در خواب هم دست از سرم بر نمی دارد.
حتی اینبار یاران کمکی نیز برای شکستنم همراه دارد.
مثل تو ، مادر بزرگ، نزدیگان و حتی کسانی که از این دنیا رفته اند...
... ... ... ....
نمی دانم صبح شده یا نه؟
خواب بودم یا بیدار
اصلا زنده ام یا مرگ به سراغم آمده
اما یکی به مغزم فشار می آورد
همان غم و اندوه سالیان سال است
بیدار شو ...
روز از نو روزی از نو
و در این میان درمان من از دست این سایه سیاه و بی باران
تو ... تو ... تو ... فقط تو ....