دیوانه از قفس پرید
یکی از بهترین فیلمها و سکانس های تاریخ سینماست .. ساکنان یک تیمارستان قرار بوده مسابقه ی بیسبالی را تماشا کنند و سرپرستار این حق را از آنها گرفته است
یکی ازدیوانه ها با خشم به تلویزیون خاموش نگاه میکند و شروع میکند به گزارش پرشور مسابقه ای که پخش نمیشود ..
یک گستاخی بزرگ علیه رنج ... کم کم همه ی دیوانه ها میرسند و در یک صفحه ی خاموش و تاریک هیجان انگیزترین مسابقه ی بیسبال زندگیشان را میسازند و می بینند
گاهی اوقات زندگی فقط خیره شدن به یک صفحه ی تاریک و سرد است ..گاهی حتی برفکی از امید هم پیدا نیست ..
گاهی رنج با تمام قدرت به ما حمله میکند
و ما میفهمیم این جهان نسبت به ما بی تفاوت است .. این جور وقت ها باید جلو رفت و خیره شد به قلب تاریکی .. به این صفحه ی تاریک و خاموش .. و
آنجاست که فقط انعکاش تصویر خودت را می بینی ..
می بینی تنهایی و تنها .. و تنها نجات دهنده تو ، خودت هستی ..
گاهی باید به خاموشی ترسناک جهان چشم دوخت و شروع کرد به خیال بافتن .. خیال ، گستاخی علیه واقعیت است
گاهی باید گستاخ بود .. گاهی " جهان دریا دریا امید است اما نه برای ما " اینجور وقتها باید مثل بچگی ها بلند بلند با خودمان حرف بزنیم .. تا کمتر بترسیم ... تا کمتردرد بکشیم .
ولی در گوش وحشت فریاد بکشیم " اصلن هم درد نداشت " داد بکشیم : هی !! تنهایی اصلن هم درد نداشت .
.گندیدن آرزوها ... سوراخ سوراخ شدن با سرنگ ها ی رنج .. دفن کردن عشق ها
اصلن هم درد نداشت ...
در این جهان امید " یافتنی " نیست " ساختنی " است .
خدا همه ی صفات است ، اما بیش از هر چیز خدا برای شخص من یک آرزوست .. آرزوی اینکه باشد و ببیند ...
خدا یک آغوش است .. یک گوش ..یک گوش شنواست که بتوانی برایش بگویی " پیش خودمان بماند ؛ ولی درد داشت "
خدا گاهی مثل یک مسابقه ی بیسبال است که ما دریک تلویزیون خاموش .. دریک دیوانه خانه ی دور افتاده و محقر آرزویش را میکنیم تا زنده بمانیم
و این آرزو عالی است .. خدا عالی است ...
دکتر مجتبی شکوری