ما غمگین ترین بودیم از آنان ..
از آنان که آرامشان میکردیم..
از آنان که دردشان محرز بود و چشم ها را به گریه وا میداشت..
درد ما را نمیشد دید ، اما چون زخمی بر روی استخوان عمیق بود و هر ثانیه جان خسته مان را میسوزاند ،
که راه میرفتیم و لنگ میزدیم ، که دراز میکشیدیم و رنج میبردیم ، که خوابمان نمیبرد ، که شادی را احساس نمیکردیم ، که لبخندهایمان عمیق نبود ...
درد ما مدت ها ، آرام آرام با گوشت و استخوان ما عجین شده بود و ما به مزمن ترین حالت یک انسان ، غمگین بودیم ..
داشتیم از درون میسوختیم و دیگران را آرام میکردیم ، مرهم میشدیم ودلداری میدادیم ..
نا آرام ترین بودیم و میگفتیم آرام باشید ، درست میشود ..
و خودمان با درد لاعلاجی بر جان ، ایستاده بودیم و باور داشتیم : درست نمیشود .
نرگس صرافیان
..................................................................
غ . ن : چقدر این نوشته درد داشت برام ... چقدر شرح حاله برام .. روزا و شبای دردناکی که با آشفتگی و طوفان و سونامی سهمناک درونم تظاهر به آرامش کردم .. روزایی که از درون متهلب و سرگردان
بودم و آرامش دادم به اطرافیانم .. هرکی هر مشکلی داشت اولین گزینه ش بودم .. البته خدار و شکر میکنم از این بابت
ولی همین تظاهر به آرام بودن و تلاش برای آرام کردن همه انرژی برام نزاشت ...
از درون ویران بودم مثل یه ساختمان مخروبه که ظاهرش سنگ کاری شده باشه ...در ظاهر محکم و با ثبات ولی در باطن شکسته و خراب ...