سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس که در آسمان و زمین است ـ حتی ماهیان دریا ـ برای جویای دانش آمرزش می طلبند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :287
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824546
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
7:55 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

بعد از آن شب بیداری لعنتی که بیزارم ازش وقتی ام که صبحش باید برم سر کار دیگه هیچی دیگه اینکه نتونی بخوابی یه طرف و استرس اینکه فردا خواب بمونیم یه طرف دیگه و رختخوابی که عین جوجه تیغی زخمیت میکنه انقدر  که پوزیشن عوض میکنی و شونه هایی که مثل تخته زمخت و سخته و دردناک مثل همیشه ، به پشتم که نمیتونی مثل بچه آدم بخوابی چون نفست تنگ میشه .......

گوشیم زنگ خورد صداش مثل همیشه از پشت گوشی یهویی بغلم کرد از بغلایی که انتظارشو نداری آنی ،  لحظه ای .. صداش بر خلاف همیشه خسته نبود یه آن به ذهنم اومد این همون صدای بچگیا و نوجوونیامونه .. اون موقع از صبح تا شب با هم بودیم و تو عالم بچگی و نوجووونی فارغ از غم و درد و اندوه بودیم هیشکیم کاری به کارمون نداشت ..بهش گفتم یعنی صدای منم مثل همون موقع اس همونجور جوون و سر حال و با تاییدش قند تو دلم آب شد ‌‌..

عصر یه روز غمگین وسط هفته س .. لوکیشن مثل همیشه گورستان شهر ... انبوهی از جمعیت که برای مراسم چله یکی از مشاهیر مذهبی شهر جمع شد ند ، جالبه با این وضعیت کرونایی فک کنم  حداقل هزا ر نفری میشدن ... یک طواف کامل دور قبرستون زدم ... در حالیکه با چشام از دور جمعیت و میگشتم ...بعد وارد لوکیشن شدم .. همون لوکیشن لعنتی که بیزارم ازش ...پاهام میلرزن طوری که حس میکنم تحمل حمل تنم و ندارم یه ضعف خاص ... با خودم میگم ..من ...دوبازه اینجا چه میکنم ؟؟؟ 

سر مزار آشنا چمباتمه میزنم فاتحه ای میخوونم .. میخواهم بر گردم ولی .. پاهای سست و ذهن  مغشوشم یاریم نمیکنند ..از تصور اینکه دوباره در این مختصات خاص دوباره در چند قدمی هم هستیم نفسم به شماره میفته از تصور اینکه الان با چشمانش دنبالم میگرده و اگه  برم ناامید میشه منصرف رفتن  میشم و به طرف جمعیت میرم و از دور دنبالش میگردم ...

و بالاخره  .. و وبالاخره قامت تکیده و نحیفش را از دور میبینم که سرش مثل سر کنجشگ یک جا بند نیست و هی اینور و اونور دنبالم میگرده .. همه جا رو نگاه میکنه الا پشت سرش ...

گوشی تو کیفم  سنگینی میکنه ولی نمیتونم بهش زنگ بزنم نمیتونم پیامک بدم .. عزیزم اینجام درست پشت سرت ... چکار کنم سوت بزنم برگرده ؟؟؟!!! خنده م   میگیره .. تو عصر ارتباطات .. تو دهکده جهانی ... من ... اون .. سوت 

 .. واسه ما عصر حجره ..

میرم جلوتر جایی که تو تیر رس نگاهش باشم .. به عقب که برنمیگرده فقط چپ و راست میکنه ... به ضلع چپش میرم تا ... یه آن برمیگرده و آخ بلاخره دید ...

کنارمزار خواهرش چمباتمه میزنه و دستشو میزاره رو صورتش ...و احساس میکنم کم کم  شونه هاش تکون میخوره ..گریه میکنه .. . نمیدونم گریه ش برابه اونی که اون زیر خوابیده .. یا اینی که کمتر از 20 قدم باهاش فاصله نداره؟؟

ولی جرات نزدیک شدن بهش و نداره  ؟؟؟... یه چند دقیقه ای میگذره .. بالاخره پا میشه ... نمیدونم چه کار کنم به طرفش برم ؟؟؟ راه میفتم ..

حس میکنم داره میاد به طرفی که میرم  نمیدونم پا تند کنم و ازش فرار کنم یا وایستم .. نزدیکتر میشه ... آهسته میگه میری سر مزار ننه ؟؟؟ قلبم هری میریزه اصلن اونجا یادم نبود.. باشه ای میگم و راه میفتم ..

روی مزار ننه جون و  آقا میشنیم و فاتحه ای میخونم .. چقد دلم براشون تنگه .. کاش بودی ننه جون .. کاش بودی ...

اون چند دقیقه به  اندازه چند سال میگذره بالاخره میاد ... سلام کوتاهی ... و هر دو کنار قبر ننه چمباتمه میزنیم  .. زانوی چپم ذق ذق میکنه و نمیتونم بشینم ... از کنار م پا میشه میشینه روبروم میدونم

برای اینه که بتونیم همو بیینیم ... حرفی کلمه ای پیدا نمیکنم .. با اینکه همه روح وقلبم پره حرف  و درده ...

درخت بزرگ و زیبای کنار مزار از ده سال گذشته خیلی خیلی بزرگتر شده .. و چترشو روی مزار ننه انداخته ... یه آن دلم به حالش میسوزه .. چقدر سخته درخت تو ی قبرستون بودن ... ریشه های غمگینت

زیر خاک کنار مرده ها نفس بکشه و تنه بلندت سایه بندازه روشون .. و همیشه وهمیشه شاهد غم و درد و رنج باشی ... هیچ تابی به شاخه هایت بسته نمیشود و صدای هیچ بچه ای در میان برگهایت نمی پیچد ! و هیچ خانواده ای سفره پیک نیکش را زیر سایه ات پهن نخواهدکرد ..  چه رسالت غمگینی !!

جغرافیای غلط .. جبری که تا مغز استخوونتو میسوزونه و چاره ای نداری جز تحمل ... وسط هفته س و قبرستون خلوت ...

روبروم که میشینه ماسکو میده پایین و صورت لاغر و نحفیش نشون از روزهای سخت گذشته س .. چقدر تکیده شده .. فک نمیکردم تا آخر عمر انقدر از نزدیک در فاصله یک قدمی ازش بشینم ...اینبار لباساش مرتب و اتوکرده است و کفشش واکس زده .. این یعنی به  خاطر من تیپ زده !!

به قول شهرزاد " همیشه اونجوری نمیشه که  ما فکر میکنیم ...به لباش نگاه میکنم "  لباش کاملا سورمه ای میزنه و این یعنی قلبش دیگه نمیکشه ! یعنی نارسایی قلبی ... یعنی پشت گوش انداختن و  دکتر

نرفتن .. !!

به بهانه پا شدن دست چپشو میگیرم و بلند میشم محکم دستموفشار میده بلند میشم ولی دستمو ول نمیکنه  اینبار کنارش میشینم و دستامون به هم گره میشه ...دستاش مثل همیشه سرده سرده ...!!

باورم نمیشه فکر نمیکردم تا آخر عمرم دستاشو یه بار دیگه تو دستام بگیرم ...

کلمه ای برای رساندن اوج اندوهم پیدا نمیکنم .. میخوام سرشو بغل کنم رو سینم فشار بدم  و ببوسم  ولی نمیتونم .. زانوم داره میشکنه .. بلند میشم .. بلند میشه ...

یه لحظه میخوام  شونه هاشو مثل قدیما بغل کنم .. و یک آن بی ملاحظه اطراف شونه هاشو  بغل میکنم و ناخواسته لبام  با گردنش مماس میشه .. و تمام ...  ازش جدا میشم ..

یه آن  فکر میکنم داره تلوتلو میخوره حالت چشاش یه جوری میشه میترسم ...  چشمایی که دیگه  فکر نمیکردم بتوم  از  این همه نزدیک نگاش کنم ...میره طرف درخت و بهش تکیه میده ...

انگار تو دلم باد میوزه .. و صداش گوشامو پر کرده .. استرس داره کمرمو میشکونه  باید هرچه زودتر از اون محیط خارج بشم ولی نمیتونم ...

یه لحظه میگه میای بغلم .. درخت همچنان نگامون میکنه  و حس میکنم شاخه هاشو پایین تر میاره تا کسی ما رو نبینه .. خدایا این چه دردیه که نه شفا میدی نه میکشی ..

نمیدونم چه میشه یه لحظه دست راستش دور شونه هام حلقه میشه و نمیدونم ... فقط یه لحظه گرمی لباشو روی گوشه چپ لبم حس میکنم .. و هراسناک ازش جدا میشم ...

به جفت پاهامون فکر میکنم که روبروی  همنن .. به کفشامون که همو میبوسن ...  یه آن فکر اون در کرمی رنگ میفتم که پناهمون بود ... و شاهد دلتنگیا و .......

دیگه داره غروب  میشه .. و باید هر کدوم بریم  به کلبه غم خودمون ... راهمون جداست .. زندگیمون  جداست ..  دنیامون جداست .. به آسمون نگاه میکنم  هر چیمون که جدا باشه ..آسمونمون یکیه ... ماه و خورشیدمون یکیه 

خدامون که  یکیه !!! ... پاهام میلرزه ... زانوهام تاب و تحمل ندارن ..چرا نمیتونم گریه کنم ؟؟؟ چرا  اشگام نمیاد .. پیاده مسیر و طی  میکنم .. و به این سرنوشت تلخ و دردناک فکر میکنم ...

و با خودم میگم : تحمل دوریش سختتره برام ؟؟؟؟ یا تحمل اینکه نمیتونه دوریمو تحمل کنه ؟؟؟  و با خودم میگم قطعا دومیش ...

.............................................................

 

غ . ن : کاش میشد موقع برگشتن از کنارت  این دل غمگین و خسته رو آهسته دور از چشم همگان انگار که مال من نیست کنار خیابانی رها کنم و برم ...