سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، دوست دارد که بنده اش را درجستجوی مال حلال، خسته ببیند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :22
بازدید دیروز :54
کل بازدید :836868
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/28
6:54 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

باد سردی در قلبم میوزد آنقدر سرد که تک تک سلولهایم انگار یخ زده دوباره دمل چرکین گوشه خسته روحم دمل چرکی گذشته لعنتی که این روزها دوباره ورم کرده بود و دردش همه وجودم را گرفته دوباره دیروز لعنتی بدون اینکه بخواهم  با نیشترسر باز کرد و چرک و خونش همه جسم و روحم را گرفت .. و مثل سمی در تمام رگهایم جاری شد ..  و هی با خود میگویم  یا خدا کی از این درد خلاص میشم این گودزیلای زشت این گذشته کریه چرا دست از سرم بر نمیدارد ... گاهی چنان آرامم چنان در لحظه زندگی میکنم و از هر ثانیه زندگیم لذت میبرم  همه را دوست دارم چون خودم را دوست دارم که با خودمیگویم این منم این ل ‌‌..... واقعی است که گذر از رنجها و دردها روحش را صیقل داده متین و صبور و آرام و دوست داشتنی .. از لرزش برگی بر درخت قلبش ویبره میشود با مورچه کوچک که روی کتابش راه میرود حرف میزند به گربه کوچه سلام میدهد ..ساعتها فقط شعر میخواند وذکر شکر میگوید ..ساعتها با قندک حرف میزند سفال سمباده میکشد و با بوی رنگ اکرولیک مست میشود و با موسیقی آرام اشگ میریزد و دلتنگ است با صدای باران بدو بدو بیرون میرود زیر باران دستانش را به آسمان میگیرد و برای هر قطره اش که بر سر و صورتش میبارد میلیاردهار بار شکر میگوید. دیگر نه گذشته ای است .. نه روز و شبهای تنهایی و درد .. به یادش مانده نه هراسی از آینده چون میداند دنیا بی ارز شتر و پوچتر از آنست که حالش را با آن بسوزاند.. که گذشته غیر قابل جبران و آینده غیر قابل دسترس است و اکنون است که باید به تمامی هر ثانیه اش را زندگی کند از کجا معلوم امروز آخرین روز زندگیش نباشد از کجا که بداندآیا فردایی هست ؟؟ و صبح وقتی دکمه لباسش را میبندد آیا شب هنگام خود آن دکمه را باز میکند یا ؟؟؟؟

پس امروز همان روزی است  که در همان شبهای سیاه آرزویش را میکرد .. شبها و روزایی که تموم شد ن به ابدیت رسیدن و دیگه تکرار نمیشن.. سفال و قلمو و آکرولیک میشن همه اونچه که از دنیا میخوام و سلامتی خودم و عزیزام دیگه چی میخوام از خدا .؟؟..خدایی که تک تک ثانیه هام با نفساش میگذره و ‌شکری که هر لحظه به زبونم جاریه ..تو آینه نگاه میکنم به رنگ مهتابی صورتم به برق چشام  به آرامشی که از چهره م داد میزنه به موهام که براق و سر حالن حتی موهای خوشگل و سفید کنار شقیقه ام که دوسشون دارم ..روزای سیاه زیادی گذشته .. اشتباهات زیادی کردم ضربات زیادی خوردم آسیب دیدم افتادم تو گل و لای با فقر و بدبختی مچ انداختم بی هیچ یار و یاوری ..هیج مردی تو زندگیم نبوده بتونم روش حساب کنم هیچ مردی نه پدری نه برادری نه شوهری که سرمو بالا بگیرم تو روزای سخت بگم این همه کسمه و بدون اینکه چیزی بگم بهش شونه هامو بگیره بگه نگران نباش عزیزم درستش میکنیم .. کلمات خیلی سختی تو زندگیم هست کلماتی که به هر کدومش میتونم یه کتاب بنویسم ..دیوارهای زندان شهر که تفرجگاه هفتگی من بوده تو دوران نوجوونی برای ملاقات .. مهر گردآبی کف دست راست با آرم زندان...بیکسی ... نداری .. محضر فکستنی ازدواج و طلاق شماره 12 با پله های آجری ...الکل ... اعتیاد ... کار بی وقفه 10 ساعته روزانه ...مهاجرت به تهران ... بازگشت .... طلاق در اوج استیصال برای رهایی ... ...  ... تنهایی و فقر و اجاره نشینی و غم و درد و بیکسی واژه های همیشگی و مانوس یا قلب و روحم ...خرید خانه ... خرید ماشین ... آرامش نسبی ... و دوباره ....نقطه سر خط ...مبعث ...تصادف خونین .. رها در جاده با پیکر خونین ..‌ خودزنی ... خودکشی حراج خانه به نصف قیمت برای فرار از .. دوباره مستاجری ... بیکاری ... کهریزک .. سردخونه ... شناسایی ...کاور مشکی 

با زیپ بزرگ و پیکر و لخت و عور عزیزت .. گریه و شیون و زاری و .........سکانس های وحشت و درد که تو همشون تنهای تنهای تنها ....همه اینا از منه عاشق پیشه شعر باز و بارون باز و ترانه بازه کتاب باز یه گودزیلای پلاستیکی فیک ساخته .. گودزیلایی که در گوشه ای تاریک و دهشتناک روح و جسمم کمین کرده .. کسی که هیچی حالیش نیست نه شعر میفهمه نه کتاب حالش و خوب میکنه نه موسیقی نه  ترنم باران  .. گاهی چنان به قلب و روحم یورش میبره و منو مثل یه موم تو دستای بزرگ و کریه ش مچاله میکنه که نفسم بند میاد ..شماتت .. نهیب  تحقیر ... یادآوری ... یادآوری گذشته سیاه و تله خاطراتی که مثل مته معزمو سوراخ میکنه .. احساس دلتنگی و عشق و تو وجودم به صلابه میکشه داد میزنه منو به دزدی حق دیگری متهم میکنه ... اشگمو در میاره ... و هی هی  هی میگه انقدر میگه تا نصفه جون گوشه رینگ رهام میکنه انقدر انرژی و میگیره مثل یه مرده متحرک میشم ... میشم یه بیمار دوقطبی مریض و درگیر با خودش با دنیا با تو با کاینات ...که دیگه خودشم دوست نداره کسی که خودشو نمیخواد ...و این حملات عصبی هیستریک که میراث همه اون روزای سیاه و تلخه که روحمو به زنجیرمیکشه .. همه توانمو میگیره ... 

این حالتا این فکرای عوضی این فرافکنی های بیهوده این همه اشتباهات و به گردن دیگری انداختنها .. این بیهوده دنبال مقصر گشتن های بیحاصل .. این گودزیلای هتاک و بد دهن و بی انصاف و طلبکار و خشن وقتی حرفاشو  میگه داد میزنه مشت به درو دیوار میکوبه و زهرشو میریزه  .... به یکباره مثل یه بادکنک که بهش سوزن بزنن به یکباره خالی میشه و .....دوباره   برمیگرده .... خونین و مالین و گریان و زخمی و رنجور و پشیمان از آنچه که از زبان گودزیلای درونش  بر زبان آورده با نیشتری که بر قلب طرف مقابل زده ... و دردی که گفتنش به اندازه شنیدنش هم درد آور است زجر آور و کشنده است ... هر کلمه هر حرف  که بر زبان آمده چون خنجری اول قلب خودم را شکافته ...

 

دردی که هیج درمانی بر آن نیست و روزی عاقبت در این نبرد تن به تن بین لی ...و گودزیلا  نفس آخر را خواهم کشید ....

و اینک این منم خسته و عاصی و زخمی و خونین دل ... با خود میگویم براستی ...من کدامینم .؟؟؟؟ .. آن لی ... شاعر مسلک عاشق پیشه و عاشق گربه ها  و مورجه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..

یا این  گودزیلای پلاستیکی  فیک سیاه و کریه و هتاک ...؟؟؟؟؟؟

یا یک بیمار دوقطبی که گاهی اینم گاهی آنم و گاهی هیچکدام ......؟؟؟؟؟؟؟

هیچ نمیدانم فقط این را میدانم که : تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ...

.............

د. ن : به نظرم بدترین و وحشتناکترین و ظالمانه ترین دعوا و گله و حتی درد دل حرفاییه که پشت تلفن یا توچت گفته و نوشته میشه ... چون چشمای طرف و نمیبینی حسی و که با هر کلمه ت تو طرف ایجاد میشه نمیبینی و هی ادامه میدی چون فقط خودت و میبینی و اینا همش باعث میشه حرمتا بشکنه ...و اینکه وقتی ناراحتی حالت خوش نیست و وقتی که میدونی گودی درونت امروز آماده حمله س نباید هیچ تلفنی و جواب بدی و اینکه هیج مکالمه ای نباید بیشتر از چند دقیقه طول بکشه ... ومخلص کلام اینکه ... ولش کن نگم  بهتره ..

و  تنها حسن  دیدن اون روی سگم هراز گاهی بدم نیست چون تسکینی میشه برات اینه که دیگه دلتنگم نمیشی ..

و کلام آخر اینکه منو و اون روی سگم وگودی درونم اینروزا حالمون اصلن خوب نیست .. اصلن ...