نمیدونم ایده اون سه روز چرا انقدر تو ذهنم قوی شده .. ولی جالبیش اینه که من فقط به روزاش فک کردم و اصلن برنامه ای واسه شبش نداشتم .. الان که
فک میکنم به خودم میگم آخه زن ناحسابی
وقتی میگه سه روز تمام و 72 ساعت یعنی این روز شبم داره دیگه .. چرا اصلن به شبش فک نکردی و برنامه ای براش نداری ؟؟؟
و بعد با خودم میگم قراره این سه روز و فقط فقط مال خوده خودم باشم .. تو آرامش مطلق ... به کسی نیازی ندارم .. مطلقا نیازی ندارم ...
تصورم از این سه روز و حالا شبش ترجیحا شماله با اون منظره سبز بی نظیرش ( البته گیلان نه آ مازندران ) .. تو هوای پاییزی ملسش .. با اون برگهای
نارنجی از همه رنگ مدهوش کننده ش ..
و خونه ای که توش هستم ارتفاع داشته باشه طوری که از تراسش جنگل زیر پام باشه ... با ویوی ابدی دریا ش ...
دلم میخواد اول شبش حدود ساعت 10 شب بخوابم .. بدون اینکه دغدغه اینو داشته باشم که ناهار فردا چی درست کنم ... فردا صبحانه بچه ها چی
بخورن .. شیرداریم یا نه ؟ وای امروز کتاب نخوندم .. وای فلان چیز و واسه مامان نخریدم .. وای " پ" بیمه نداره کار نداره عاقبتش چی میشه یا برم اینستا و
تلگرام و ازاین خزعبلات همیشگی .. لباس خواب صورتیمو بپوشم و فقط یه خواب راحت و بدون فکر و خیال و یه رختخواب تمیز گرم و نرم که بلافاصله خوابم
ببره .. و قبل از طلوع آفتاب بیدارشم .. روی سجاده ام توی تراس که مشرف به جنگل و اونورش دریاست روبروی قبله بشینم و بعده راز و نیاز با خدا طلوع
محشر خورشید و تماشا کنم ... که عاشقشم ...
طلوع خورشید و ببینم و فقط شکر کنم خدارو .. بعد که آفتاب کامل در اومد .. . کتونیمو بپوشم و برم پیاده روی کنار دریا .. انقدر برم ...تا خسته خسته
شم .. بعد نون تازه بخرم و برگردم خونه و دو تا مرغ و کره محلی و نون تازه بزنم تو رگ ...بعدشم یه قهوه ... ( چه شود.. بوی تخم مرغ و کره و قهوه مستم
کرد یه لحظه )
یه دوشی بگیرم و دوباره برم بیرون و گشت و گذار تو بازارچه های محلی هفتگی با بوی ماهی دودی و ماهی تازه و سبزیهای معطر و زنان محلی با اون
لباسهای گل گلی و رنگی رنگیشون دل آدم وا میشه و تخم مرغ محلی و غاز و اردک میفروشن .. بوی زیتون و ماهی و میوه ها مستم کنه ...
و ظهر برگردم خونه و یه نهار مختصری بخورم ... و یه کم بخوابم ... و بعدش برم دریا ... و توی ساحل تا خوده غروب قدم بزنم ...
بعدش قبل از غروب برگردم تو همون تراس و روی همون سجاده ام و اینبار غروب خورشید و با جون و دلم تماشا کنم و بعدش نمازمو بخوونم ...
نه دغدغه شام داشته باشم ..نه اینکه خونه و مرتب کنم .. نه اینکه برای ناهار فردا برنامه ریزی کنم .. نه اینکه هزار تا فکر و خیال بیاد به سرم ...
خوبی شهرهای شمال اینه که شهرها و روستاهاش خیلی به هم نزدیکن ... و هر روزش و میتونم تو یه شهر و یا ترجیحا روستا باشم .. و شبش باز برگردم
همون تراس دلبر ...
خدایا فک نکنم آرزوی بزرگی باشه این چیزهای ساده و دم دستی .. میشه ردیفش کنی ؟؟؟خدا جونم ؟؟؟ میشه واقعا ...؟؟؟؟
.............................................................................................
غ . ن: میبینی حتی یه ثانیه شو نمیتونم باهات تصور کنم وقتی صفر تا صدم مفت و مسلم تو چنگت بود و قدر ندونستی .. وقتی صفر تا صدتو به نام دیگه سند زدی ... هیچ شب و روزی و نمیتونم باهات تصور کنم ... کاش میتونستم .. اگه میتونستم یه روز و شبی و بدون استرس و نگرانی و ترس و تحقیر و شماتت تصور کنم کنارت .. میتونستم یه کتاب در موردش بنویسم .. ولی حیف که حتی تو ذهنم دیگه برنامه اش پاک شده .. ونمیتونم پلی کنم .. متاسفم !!!