توی شهر بازی باید نیم ساعت سه ربعی بایستی توی صف ، برای اینکه سه دقیقه توی هوا تاب بخوری دور تا دور بچرخی و جیغ بکشی ..
تا بیایی کیفش را ببری میبینی بازی تمام شده است
درها را باز میکنند که خوش گلدین .. آن وقت از آن بالا نگاه میکنی به جمعیت مشاق توی صف که با چشم های وق زده شان دارند دقیقه شماری میکنند که
نوبتشان برسد و تازه میفهمی که پاهایت دارد از خستگی ذق دق میزند ..
به گمانم عشق همین است ..
یک صف طولانی در شهربازی .. سه دقیقه شادی و یک عمر درد .. سهم آدمهایی میشود که توی صف اش ایستاده باشند یا حداقل یکی برایشان جا گرفته
باشد بعد که نوبت شان شد بعد که چیزی توی قلبشان تپید بعد که سه دقیقه زندگی شان به جیغ و شادی چرخید میشود .... درد ...
دردی که به عطرها حساس است .. به تصاویر حساس است .. به قصه ها حساس است .. عشق درد است ..
دردی که درمان نمیشناسد ...
مرتضی برزگر
......................................................
غ . ن : سکوت ، انتهای محبت به کسی است که از او خشمی در خویشتن داریم .. ثاماتوان از دست دادنش را نداریم ...