تا حالا این ماجرا را برای کسی نگفته ام حتی وقتی خیالش به سرم می افتاد .. حواس خودم را پرت میکردم که ننشیند توی مغزم .. که لهم نکند .. که یادم نیندازد وقتی از دانشگاه برگشتم
داشتی زانوهاتوو ویکس می مالیدی ... پماد را گرفتم شروع کردم به لمس آهسته پوست و رگهای برجسته و موهای باریک بورت ..گفتی تو هوس چیزی نداری ؟؟ گفتم : تشنمه ...
گفتی خوش به حالت .. تو همیشه چیزای ساده میخوای .. آب .. غذا ... خواب ... گفتم عشق ... ... گفتی عشق !! ولی من یه چیزی هوس کردم مرتضی ... هی زیر زانوتو میمالیدم درد داشت انگار !!
پرسیدم چی ؟؟؟ گفتی : یه کاسه زالزالک !! چه میدانستم که فصلش نیست .. گفتم الساعه سرورم ...
از خانه زدم بیرون ..همه خیابانها را گشتم .. نبود ..غروب زنگ زدی بهم ..گفتی فدای سرت که نیست ...
گفتم دو تا خیابان دیگر بروم بعد برمیگردم ...
رسیده بودم امام زاده صالح کمی توی صحن نشستم .. نذر کردم اگه یک مشت زالزالک پیدا کنم .. ده تا نمک میارم اینجاو پخش میکنم ... زدم بیرون .. نا امید رفتم بازار تجریش ..یکی از میوه فروشها گفت
مدتهاسات نیم کیلو زالزالک دارد اما مشتری اش نیامده .. به میوه ها لک افتاده بود .. چروک و قهوه ای ..خریدم .. از بازار که بیرون آمده به امام زاده گفتم : واسه چند تا نمک ما رو آواره خیابانها کردی ؟؟؟
برگشتم خانه ..ت و رفته بودی توی اتاق خواب ، چراغ ها را خاموش کرده بودی .. این یعنی درد روماتیسمت کم شده و رفتی بخوابی ... توی تاریکی مطلق آشپرخانه زالزالک ها را شستم گذاشتمش توی یخچال
تا خنک شود ..
رفتم توی بالکن و زیر نور پی سوز چند صفحه ای کتاب خواندم و خوابیدم .. صبح یادداشتی کنار تختت گذاشتم که .. زالزالک ها ی خنک آماده س . سرورم نوش جان .. رفتم دانشگاه ...
وقتی برگشتم ..لخت نشسته بودی توی پذیرایی ..همه تنت پر بود از رگهای سرخ ، کر گرفته بودی ..
زنگ زدم اورژانس ..آمبولانس آمد .. بردیمت آی سی یو .. چادر اکسیژن .. صدای نفس های ممتد .. صدای بوق های هشدار دستگاه ..گوم گوم دویدن پرستارها .. ایست قلبی ...
همه دکترها دورت را گرفتند ..ماساژ قلبی .. شوک الکتریکی .. ایست تنفسی ... ...............................
گفتند غم آخرت باشد ... دست گذاشتند روی شانه ام .... شانه ا ی که از هق هق یک جا بند نمیشد ...!
گفتند برو خانه .. فردا بیا برای کارهاش ... گفتم همین ؟؟؟
گفتند صبر .. و صبر!!!
برگشتم خانه .. خانه که نه ..جهانی خالی از تو !!! تشنه بودم .. رفتم سر یخچال ... سبد زالزالک ها دست نخورده بود ..
آدم بنشیند توی تاریکی برای زالزالک های دست نخورده گریه کند عجیب نیست ؟؟؟
نگفته بودم تا حالا برای هیچ کس ... الا دیروز که بادیدن زالزالک دوباره بغض زالزالکی ام ترکید ....
مرتضی برزگر
......................................................................
غ . ن : ... چقدر قلمشو دوست دارم .. چقد ساده و راحت عمق مطلب و مینویسه و همراهت میکنه ... حالا تا آخر عمرم با دیدن زالزالک گریه میکنم حتما ...!