ایکاش مردن، شبیه دی اکتیو بود.
مثلن مامان من، که هفت سالگیم دی اکتیو کرده بود، یک دفعه ای می آمد یک پست قرآنی می گذاشت. زیرش می نوشتم: «لایک مامانی. با اجازت شیر میکنم.»
یا بابا که چند سال پیش دی اکتیو کرده بود، پوک میزد بهم. مثل همه پس گردنی های بچگیم. می آمد توی مسیج برایم می نوشت: «حواست که هست آقا مرتضا.» بعد من براش از این استیکرهای قلب و بوس می فرستادم.
یا از این استیکرها که بچه هه می پره تو بغل بابا. بعد اگه می گفت کار داره، باید دوباره دی اکتیو کنه؛ غصه می خوردم اما، هر روز صبح می آمدم فیس بوک، منتظر می نشستم به پستی، پوکی، پیامی.
ایکاش مردن، شبیه دی اکتیو بود.
یک دفعه می آمدی و می دیدی که چراغ همه روشن است.
چراغ آقاجون، چراغ مامان بزرگ، چراغ هر کی که رفته، چراغ هر کی که قول داده بود، هیچ وقت نره، اما یادش رفته برگرده ..
آن وقت بود که می فهمیدی دنیا دروغ نیست. یک شعر می نوشتی به ترکی که نمی دونم چطور؛ اما این جوری شروع می کردی که
حیدر بابا، دنیا یالان نیست! به داریوش نامه می نوشتی اونی که رفته، حتمن برمیگرده یک روز.
لایک می زنه پای نوشته ات. کامنت میذاره برات. مردن کدومه اصلن؟ چهار روز رفته دی اکتیو. همین.
مرتضی برزگر