وقتی بهم میگه :
سلام عزیزم خوبی چه خبر ؟؟
دلم میخواد بگم :
همه سلولهای تنم از دلتنگی دارن گریه میکنن
همه تنم درد میکنه
بیا بغلم کن ...
ولی چون میدونم نمیشه نمیتونم و نمیشه حتی اگه بتونمم نمیتونم و ونباید که بتونم
.. همه این ذهنیات میشه : ممنون منم خوبم خدارو شکر عالیم ...
و مابین هر حرف این جملات مسخره تصویر زنی توی یه جزیره دور افتاده س تک و تنها زیر بارون داره گریه میکنه ... حسن بارون همینه اشگات و هیشکی نمیبینه ...
از او ن شباس امشب آ .... از اون شباس ...
ومعین با اون صدای محشر نمیخوونه داره ناله میکنه
هنوزم یار تنهایم .. به دیدار تو میایم ..اگر که فرصتی باشد ... مجال صحبتی باشد .............................
حرف ها خواهم زد ...
لی لی..