در من..
روح مهربان و سی هزار ساله ای ست از قبایل سرخپوست
به دنبال آرامشی سحر آمیز ، به دنبال دوستی و صلح
من تنهایی کوهستان را خوب میشناسم
آوای جنگل به گوشهای خسته ی من بیگانه نیست
من در دل زیباترین خوابهایم
جایی میان دشتهای بکر ، چادر زده ام
بی هیچ حصار ، بی هیچ اجبار و هیچ انزجار..
آزادی و فراغتم را با فلوت کهنه ای میان تار و پود طبیعت مینوازم
من از چشمان وحشی گرگها و از نگاه مغروز بوف ها نمیترسم
با خرس های ایستاده و اسبهای وحشی کوهستان عجین شده ام
من تجسم روشنی از عبورم
بیرارم از ماندن از نشستن از تکرار...
در من تناقض بیگانه و ترسناکی است
گاهی خوب خوبم
گاهی درمانده و بی رمق ...
من
نه انزوای سرد قطب را میخواهم
نه وحشت و اضطراب دنیای امروز را
خسته ام
میخوام به قبیله ام برگردم ...
نرگس صرافیان
.............................................................
پ . ن : شده باران بزند خاطره ا ی درد شود ( برف )
بی تو هر شب منم و صد شب بارانی و درد ...