سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه خداوند متعال بنده ای را دوست بدارد، مویه گری از اندوه را در قلبش قرار می دهد ؛ زیرا خداوند، هرقلب اندوهگین را دوست دارد [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :124
بازدید دیروز :122
کل بازدید :824383
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/8/26
6:33 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

امروز روز سخت و پر کاری بود برام مثل همه خانمهای ایران زمین نمیدونم این رسم خونه تکونی تو چه کشورایی رایجه ولی به نظرم یکی از بهترین رسومات استقبال از بهاره و نو شدن زمینه دیروز به شاخ و برگه درختا نگاه میکردم یه حس سرزندگی خاصی دارن مثل دخترک زیبایی که داره آماده میشه لباس سفید عروسی بپوشه و با خودم میگم انقدر غرق در مشکلات و نکبت این جعرافیای جهان سومی لعنتی هستیم که گذر فصلها و این همه تغییر و زیبایی و نمی بینیم اینکه شب و روز و بهار و تابستون و پاییز و زمستون بی وقفه با نظم بدون ثانیه ای تاخیر میان واقعا غیر از معجزه چی میتونه باشه ...

خدایا ممنون که هیچو قت یادت  نمیره شکوفه ها باز شن .. آلبالوها و گیلاس ها برسن .. هر فصل میوه مخصوص خودش بی هیچ تاخیری میاد ... ممنون که بارون و فراموش نمیکنی .. وگل ها و از یادنمیری که

باز شن ودنیا ی پلشت و رو زیبا  و قابل تحمل کنن ...ممنون که روزی رسونه همه و همه ای .. از مورچه گرفته تا وال ... همه کنار سفره تنعم تو روزی خورن ... و اینکه میدونم  دنیا بدون درخت و گل و پرنده و

چرنده مفت نمیارزه ...

 

تو مطلب قبلیم از آرزو نوشتم ولی حرفام نیمه تموم موند به گذشته رفتم و یادم اومد روزای کودکی و نوجوونیم که با همه سختیاش مثل برق و باد گذشت .. و با خودم میگم چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم ...مثلن بزرگترین و دست نیافتنی ترین آرزوم این بود که مثل همه  بچه های توی کارتونای اونموقع یه اتاق شخصی ( که الانشم ندارم ) ویه میز تحریر شخصی داشته باشم ....مثل حنا دختری در مزرعه که برای کار از خونواده ش جدا شده بود هم اتاق  شخصی داشت ..یا مثل آن شرلی یه اتاق زیر شیروونی داشت که بنجره مثلثی اش به باغ باز میشد و یکی مثل عمو متیو که دوسش داشت .. و بزرگتر از این آرزوم این بدر که یه روز که از مدرسه میام خونه ببینم پدرم دارم با اره الوار ا رو میبره تا برام خونه درختی درست کنه یه کلبه روی بزرگترین درخت حیاط کلبه ای که ماله خوده خودم باشه (درختی که اصلن نداشتیم )از پله های چوبیش برم بالا و همسایه کلاغا و پرنده ها باشم .. و اینکه یه تخت داشته باشم که مجبور نباشم رو زمین بخوابم .. وای خدای من سقف آرزوهام همینا بود ..منی که تا پایان تحصیلات متوسطه هم آرزوی یه میز تحریر کوچولو که پاهامو دراز کنم زیرش به دیوار تکیه بدم و مشقامو بنویسم میز کوچیکی که یه کشوی کوچولو وسطش داشته باشه که وقتی مدادمو تراش میکنم بریزم اونجا ...یا مثل جودی آبوت تو یه مدرسه شبانه روزی درس بخونم و یکی همه مخارجمو مثل بابا لنگ دراز پرداخت کنه و آخرشم بیاد منو بگیره ...( خنده م میگیره چقد بچگی خوبه )

آ یادم اومد  یه آرزوی دیگه ام داشتم اینکه از سوپای خانواده دکتر ارنست که قایقشون گم شده بود و تو یه جزیره تک و تنها مونده بودم و زن دکتر هر شب براشون تو قابلمه چوبی سوپ می پخت و روی اجاق بخار ازش بلند میشه یه ملاقه بخورم و فک مبکردم خیلی باید خوشمزه باشه ...یا مثل سارا کرو که توی مدرسه شبانه روزی درس میخوند ولی بعدخبر مرگ پدرش شد کلفت اون مدرسه و تو اتاق زیر شیروونی با موشا زندگی میکرد و باهاشون دوست شده بود ..من توی کارتونا زندگی میکردم .

یا اینکه شبا غصه اینو میحوردم که چرا گالیور با اینکه عاشق فلرپیشیاست ولی چون اون عوله و فلرپیشیا دخترک بلوند و زیبا چون اندازه بند انگشت گالیورم نیست نمیتونن با هم ازدواج کنن .. و همیشه به لوسیمی تو کارتون مهاجران حسودیم میشد که بره بزعاله خوشگل داشت ...

..ابتدایی که بودم همیشه اندک پول توجیبی مدرسه و جمع میکردم کیهان بچه ها که دوشنبه ها میومد میخوندم راهنمایی که رفتم اطلاعات  هفتگی و جوانان میخوندم هفتگی بودن دبیرستان مجله  خانواده و موفقیت که ماهنامه بودن بعدا دو هفتگی شدن  میخووندم   ...چون کتاب نمیتونستم بخرم تنها امیدم مجلات هفتگی بود ...ولی چرا هیچ آرزوی بزرگی نداشتم نمیدونم .. الانم به شخصه همینم اصلن درونم نهادینه شده انگار .. وقتی یه فکر بزرگ میاد به کله م میترسم حتی تو ذهنم بسطش بدم ...زود ازش بیرون میام ...

شاید این جغرافیای عبوس و بی امید توی آدماشم تاثیر میزاره ..

نمیدونم ... شاید ..خییییلی خسته ام چشمام به روز باز مونده دارم هذیون میگم قطعا نمیددونم چی نوشتم حتما غلط غولوط ...وقتی تنم درد میکنه خوابم نمیبره مسکنم خوردم ولی بازم خستمه ... 

لیلی