دروغ چرا من هنوز هم پشت در پروفایل اینیستا گرام تلگرام و تمام این اپلیکیشن های فرار از تنهایی می ایستم و به تصویر پروفایلت خیره میشوم ...
صد باز میخواهم پیام بدم و بپرسم کجای دنیایی ؟؟ چه میکنی ؟ .. اما میترسم ..
از همه بحث و حرفهای بچه گانه روز آخر میترسم ..
دلم را شکستی .. دلت را شکستم .. و هیچ چیز بیشتر از دومی اذیتم نمیکند ..
روانشناسم میگه فقط باید بنویسم .. اما من فکر میکنم مشکل همین واژه هاست .. و لغت هایی که استفاده میکردم
که من قشنگ ترین حرفهایم را همان شبی گفتم که توی پارک همدیگر را بغل کرده بودیم و گریه میکردیم .. بدون اینکه یک کلمه حرف سمت هم پرتاب کنیم ..
ما خیلی به هم احتیاج داشتیم ..هم قد هم بودیم .. دستهایمان خوب چفت هم مشد .. بلد بودیم از بوی آویش روی پیتزا از بوی چمن های خیس پارک و خنده ی بچه های روی تاب .. لذت ببریم..
همینه دیگه خاطر خوب داشتن از آدمها گاهی همه اینها جدایی را سخت تر میکند ...
مدام توی چشم منی .. هر بار که پالتو میپوشم و دکمه وسطی اش را باز میگذارم و کسی نیست که آن را ببندد.. هر بار که توی مترو به جای بازوی تو میله های سرد و آهنی را میگیرم ..
هر بار که از قنادی سر کوچه کیک رنگی رنگی میخرم و هر بار که روانشناسم میگه : آدم باید بتواند از بعضی آدمها عبور کند و از یک جا به بعد فراموششان کند ...
بچه ی بهانه گیر من بودی ... کودک خسته و تنهای تو بودم ...
هم بازی هم بودیم ..هم بازی ، بازی زندگی هم بودیم ...
به هم پناه آورده بودیم ... میفهمی پناه یعنی چه ؟؟؟!!!
ایکاش مغز آدم قلب آدم دکمه دیلت داشت ... دکمه شیفت دیلت ... دکمه فراموشی تا ابد ....
پرهام جعفری
..............................................................................
غ . ن : پناه .. واژه غریبیه واقعا .. میشه درباره ش یه کتاب نوشت .. پناه .. پناهگاه .. جان پناه ... کلمه ای که یه حس ملموس آرامش و تو روحت پلی میکنه .. پناهی که هیچوقت نداشتم ...