اون روزا یادم نمیره روزایی که دو تا اتاق کلنگی فکسنتی اجاره کرده بودم که سقف یکیش طبله کرده بود و شکم داده بود و صاحبخونه تاکید کرده بود که اونجا نخوابیم چون ممکنه بریزه سرمون یه آشپز خونه دو در یک و گوشه ش یه دستشویی نکبت و کنار دره دسشتویی یه سینگ کوچیک چدنی لعابی سفید مثلن ظرفشویی که فاضلابش با یه لوله پولیکا از دیوار کنار دستشویی میریخت تو کاسه توالت ... این بود وضع زندگیمون و تو غرق در مواد و من غرق کار 10 ساعته روزانه .. ماه رمضون که میشه یاد اون روزایی میفتم که روزه بودم و شبایی که با اذان مغرب بدو بدو میومدم خونه اگه نون تازه پیدا میکردم میرسیدم خونه که " و " چایی دم کرده بود و سفره انداخته بود و منتظرم بودم تا با هم افطار کنیم همش 9 سالش بود .. و بعداز یه افطار ساده با چایی شیرین دوباره میرفتم سره کار تا یازده شب ...خدایا یادته حتما یادته ..
اون روزیکه اومدم خونه ... در دو لنگه چوبی و که وا کردم دیدم دمر افتادی رو زمین بوی سوختگی شدیدی میومد کتری روی گاز آبش تموم شده بود و انقدر سوخته بود یه کوره آتیش شده بود بچه ها خونه مامان بودن و تو از فرصت استفاده کرده بودی و انقد زده بودی که بیهوش افتاده بودی ... چه روزای تلخی بود هر چی به صورتت زدم صدات کردم بیدار نشدی ...کشون کشون بردمت تو اتاق همون اتاقی که سقفش طبله کرده بود به امید اینکه سقفش بریزه و بمیری راحت شم از این همه نکبت .. گریون از خونه زدم بیرون .. سرگردون تو خیابونا با گریه میرفتم مثل یک مجسمه یاس و ناامیدی شکست تو این شهر راه میرفتم و میگفتم دیگه باید تمومش کنم .. یازده بار بستری تو بیمارستان تو خونه با هزار مصیبت با نداری اونموقع ها که کمپ نبود .. چقد باید مواظب تو باشم .. چقد.. خسته بودم عاصی بودم فکر نون بچه ها مو میکردم فکر اجاره خونه یا فکر جور کردن عرق برات تا شاید دست از مواد بکشی ...اون روزیکه جلوی بنگاه پسر صاحبخونه رفتم پیچیده در چادر مشکی در حالیکه از خجالت پشتم تیر میکشید و عرق شرم سراریز بود رفتم و پول دادم برات عرق بگیره تا شاید ... دیگه طرف مواد لعنتی نری چقد خام بودم چقدر احمق بودم که فک میکردم بالاخره دیو اعتیاد و شکست میدم.. روزای اول ترکت تا صبح پا به پات بیدار میموندم تو هذیان میگفتی ..خودتو به ودر ودیوار میزدی .. رو زمین دنبال سوزن میگشتی و هی میگفتی میره تو پامون و من گریه میکردم والتماست میکردم که دووم بیاری ... شبایی که میگفتی نمیتونم نفسم تنگه بریم بیرون نفس بکشم و ما سه نصفه شب در حالیکه بچه ها خواب بودن پاورچین از پله ها میومدیم پایین تا صاحبخونه بیدارنشه و سرگردان خیابونای خلوت میشدیم چند بار گشت جلومونو گرفت و گفتم مریضه نمیتونه تو خونه بمونه ...
یه روز که سرزده اومدم خونه .. دیدم داری تو سینگ ظرفشویی ادرار میکنی .. به خدا قسم انگار یه چاقو رفت تو پهلوم .. داد زدم گریه کردم .. و تو برای اولین بار دست روم بلند کردی و کتکم زدی ... نمیدونم چند بار اینکار رو کرده بودی ..نمیدونم .. من چه باید میکردم .. بچه هام مریض میشدن ... کثافت ...
دیگه فهمیدم کارت از ترک و این حرفا گذشته ....
دیگه دوستت نداشتم ده سال گذشته بود از زندگی بی سرانجاممون .. ده سالی که به مثابه ده قرن گذشته بود برام .. ده سال اجاره نشینی که حتی یکماهش و تو نداده بودی .. خسته از فقر و نداری و اعتیادت خسته از بی مسئولیتی و بی عاری تو و بی پشتوانگی خودم .. زندگی نمیکردم سینه خیز تو
منجلاب اعتیاد تو با دو طفل معصوم دست و پا میزدم .. هنوز سی سالم نشده بود میگن دهه بیست تا سی بهترین و شورانگیزترین فصل زندگی هر شخصیه ولی من ... ولی من ..آواره و سرگردان یه لقمه نان .. یک سرپناه بودم ... و تویی که بویی از انسانیت ازمسئولیت نبرده بودی ..
چاره ای نبود .. فقط باید مثل یک دمل چرکین تو رو از زندگیم جراحی میکردم و برمیداشتم .. طلاق ... تنها واژه ای که اون روزا میتونست منو تسکین میده
تا لااقل دیگه نبینمت ... یک بیزاری مطلق ... به نظرم وقتی به جایی میرسی که آرزوی مرگ کسی و داری باید اون زندگی تموم بشه .. باید ...
حق من این زندگی نبود ..حق بچه های من این مردگی نبود ... باید بلند میشدم ...
درخواست طلاق دادم .. به هیچ ابلاغیه ا ی جواب ندادی و نیومدی به دادگاه .. قاضی گفت تنها راهش اینه که بره زندان و تو ابلاغیه بره اونجاو بیارنش
دادگاه و خلاص بشی ..
روز موعود رسید .. دقیقا روز 10 اسفند نم نمکی برف میومد و سوز اسفند تا مغز استخوون رسوخ میکرد .. ساعت 10 وقت دادگاه داشتیم و تو رو از زندان
آوردن .. جلوی دادگاه فضای سبز اونجا نشسته بودم تو چادر نیمدار کهنه که انقد زرد شده بود پشت و روش کرده بودم .. یه دفعه ماشین زندان اومد با شیشه هایی که میله ای کرده بودن .. نمیدونم این صحنه ها چی بود که خدا تو زندگیم گذاشته بود .. درک نمیکردم .. انگار فیلم میدیدم .. انگار کتاب میخوندم و...
دست بند به دست مامور با لباس طوسی با نقش دادگستری پیاده شدی و قلبم هری ریخت .. از جلوی من رد شدی بدون اینکه حتی نگام کنی .. یه کم چاق شده بودی و تقریبا شبیه قدیمات بودی با ریش مشکی همیشگی ... وای خدای من .. من هنوز دوستت داشتم ... هنوز با اون همه مصیبت آدم نشدم بودم ..
رسیدیم جلوی در شعبه دادگاه ...بدون کلمه ای .. دزدکی نگات میکردم و سرت پایین بود و به یه دستت دستبند سرد ...
به روز عقدمون فکر میکردم یازدهم بهمن سال 69 ساعت 12 ظهر .. همون روزیکه با همین چادر سیاه و کهنه بی شباهت به عروسا کنارت نشستم و بله گفتم بهت و همون روز وقتی از محضر در اومدیم مادرت دست تو رو گرفت و برد و من تک و تنها پیاده به خونه برگشتم .. همون روز باید میفهمیدم عاقبت
این زندگی رو ..
قاضی گفت خانوم چی میخوای ... گفتم طلاق و دیگه هیچی ..گفت حق و حقوقت مهریه ات .. گفتم هیچی نمیخوام فقط شرش از من و زندگیم و بچه هام
کم شه .. وقتی خرج خونه و اجاره خونه رو خودم میدم این لولو سرخرمن و میخوام چکار حداقل تو چهار دیواریم آرامش داشته باشم .. هر چی تو خونه بوده
فروخته حتی به ظرف و ظروف رحم نمیکنه .. هیچی برام نمونده میرم سر کار میام می بینم یه چی نیست خسته ام آقای قاضی خسته ام .. گریه ام گرفت ...
هیچی نمیگفت همین طور سرش پایین بود ...قاضی گفت تو چی میگی ..گفت طلاق نمیدم ... قاضی گفت برای چی طلاق نمیدی تو که مرد زندگی نیستی
از وجناتت پیداست .. وقتی کارت به تزریق کشیده حداقل مرد باش ولش کن بره زندگیشو بکنه ...هیچ نگفت سرش پایین تر اومد ...
چادرمو به صورتم کشیدم و آروم گریه میکردم ...
قاضی گفت خانم یه لحظه بیرون باش .. صدات میکنم .. چند دقیقه بعد صدام کرد ... رفتم تو .. قاضی گفت خانم شاهد داری .. خدای من یعنی قبول کرده بود قاضی چی گفت بهش ؟؟ گفتم برای چی ؟؟
گفت این آقا به شما وکالت میده همینجا که بری دفترخونه طلاق تو بگیری .. آب دهنمو قورت دادم .. باورم نمیشد ... دلم میخواست مقاومت کنه ..
دلم میخواست بگه یه فرصت دیگه بهم بده .. دلم میخواست یه بار دیگه نگام کنه .. دلم میخواست گریه کنه .. ولی سرد و یخ و منگ نشسته بود بی هیچ
کلمه ا ی و سرش پایین ... گفتم شاهد از کجا بیارم .. گفت بری پایین اون عریضه نویسا پول بدی میان دو نفر بیار زود تموم کنیم برو .. ا ز این مرد زندگی
برات د ر نمیاد جوونی .. بیشتر از این پا سوزه این نشوو ...!!!
بدو بدو رفتم پایین جز کرایه تاکسی پولی همراهم نبود .. مثل همیشه ... به عریضه نویسه گفتم میایی شاهد بشی ..گفت میام ولی 5 تومن میگیرم
گفتم شما بیا شاهد شو من شناسنامه بزارم فردا پولتو میارم گفتم شوهرمو از زندان آوردن اگه بره بازم طول میکشه کارم التماسش میکردم ...
گفت شناسنامه نمیخوام اون ساعتتو بده بمونه اینجا فردا پول و بیار ساعتتو بگیر خوشحال ساعت و بهش دادم .. صحبت 20 ساله پیش سال 81 ، 5 تا هزار تومنی پولی بود واسه خودش ..
با دو تا شاهد رفتم بالا ... برای اونم دو تا سرباز شاهد شدن و درحالیکه که دستام میلرزید امضا زدم .. حتی یه بار نگام نکرد ...
حتی یه بار نگفت تکلیف بچه ها چی میشه ؟؟ حتی یه بار نگفت خداحافظ .. گریه میکردم آروم و بیصدا .. یازده سال اسمم تو شناسنامه ش بود مادر
بچه ها ش بودم .. زن نبودم یار و یاورش بودم از اون بیشتر کار میکردم و پول درمیاوردم .. کلن سه سال با هم زیر یه سقف نبودیم با کوچکترین اعتراضی
به وضعیت نابسامان زندگیمون یا نداریمون به این همه نکبت میرفت خونه ننه ش وماهها نمیومد .. میرفتم دنبالش ننه ش میگفت نصف ایرانه معتاد اینم روش
میخوای بخواه نمیخوای گورتو گم کن طلاق بگیر برو ...این استدلالش بود .. این همه جانبداری از تنها فرزندش ...
اونو که بردن به قاضی گفتم آقای قاضی تکلیف بچه ها چی میشه .. گفت به این بچه نمیدن .. فردا برو یه درخواست حضانت بچه ها بده و با استناد به اعتیاد
شدیدش بچه ها رو به تو میدن این خودشو نمیتونه نگه داره ...
از در دادگاه اومدم بیرون .. سوز هوا بیشتر شده بود و برفم بیشتر .. راه افتادم پیاده و سرگردان .. وآواره .. به معنای مطلق کلمه آواره ..
شاید اسکار آوارگی و سرگردانی و شکست و باید اونموقع بهم میدادن.. قطعا ...عشق دوران نوجوانی و خامی من .. کسی که روزی براش میمردم ..
آخرین دیدارمون بود ..همون روز که از اتاق شعبه دادگاه رفت بیرون ...هیچ وقت به هیچ محضری برای خووندن صیغه طلاق نرفتم شاید هنوزم امید به خوب
شدنش امید به بازگشتش داشتم نمیدونم ...
دقیقا هفت ماه و شش روز بعدش یه روزه شنبه که یکی از بجه ها رو دکتر برده بودم خبر مرگشو برام آوردن ...اوردوز کرده یه روز قبلش حمعه تو خونه همون ننه ش سرنگ به دست افتاده بود و تمام ... حتی به تشیع جنازه ش نرفتم به مجلس ختمش نرفتم .. برای چی میرفتم ...
بزرگه 10 سالش بود و کوچیکه فقط 3 سال ... و من 30 ساله بودم ... فقط 30 سال ...
این روزا خیلی تو گذشته م .. خیلی آلبوم نگاه میکنم و دوباره یاد اون روزای لعنتی میفتم .. البته یه حسنی داره که باعث میشه قدر این روزا رو بدونم ...حالا دیگه نزدیک 20 سال از اون روزا گذشته بچه ها بزرگ شدن رشید شدن خدا رو شکر شونه به شونه هم که راه میرن قربون صدقه شون میرم و فقط خدا رو شکر میکنم خیلی سختی کشیدیم خیلی بی پولی و نداری و بی خانمانی کشیدیم ولی همینکه همدیگه و داریم کافیه الهی میلیاردا بار شکرت ..
هیچوقت نمیخوام به گذشته برگردم هیچوقت ...
خدایا : درکوی نیکنامان ما را گذر ندادند ....
گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را ...
لی لی