زمان زیادی گذشت .. شاید بیش از نیم قرن ..
که فهمیدم...
همیشه اونی که میخوای نمیشه .. هر کسی که باهاته الزاما دوستت نداره ...
اونی که تو نگاه اول ازش بدت میاد شاید روزی بشه بهترین دوستت .. و بالعکس...
فهمیدم بی تفاوتی بزرگترین انتقامه ...
دلخوری و ناراحتی از میزان عشق و اهمیته ...
غرور بعضی وقتا لازمه ... داشتن خانواده خوب بزرگترین شانس زندگی آدمه ...
سلامتی بالاترین ثروته و آسایش بهترین نعمت ...
فهمیدم میتونی همه چی داشته باشی ولی وقتی فکرت و روحت آروم نباشه .. هیچی نداری ...
فهمیدم هر کی زبونش نرمه دلش گرم نیست ... هر کی اخلاقش تنده جنسش سخت نیست ..
فهمیدم هر کی میخنده بدون درد و غم نیست .. و ظاهر دلیلی بر باطن نیست ...
فهمیدم تو بدترین و سیاه ترین روزای زندگیم فهمیدم هیچ کس موظف به آروم کردن و بغل کردنم نیست ...
فهمیدم جنگ با آدمای سطح پایین فقط انرژیمو میگیره و اشتباهه محضه .. بعضی ها باید تو عالم حماقتشون آسوده بمونن ...
فهمیدم خیلی وقتا حتی با گریه والتماس نمیتونم از خدا چیزی بگیرم ...
فهمیدم تنها کسی که میتونه منو نجات بده کسی که تو آینه بهم نگاه میکنه ...
فهمیدم تنهایی خیلی خیلی خیلی بهتر از بودن کنار آدمای اشتباهه .. کسایی که جز خودشون کسی براشون اهمیت نداره ...
فهمیدم نباید به خاطر اطرافیانم کل آرامش خودمو هزینه کنم .... نباید برای جلب مهر و محبت کسی روحمو حراج کنم ...
فهمیدم وقتی خودت برای خودت ارزش قایل نیستی هیشکی دوستت نداره ...
فهمیدم جای آینه بالای طاقچه س جای پادری جلوی دره ...
فهمیدم حتی برای عزیزترین کسانم باید یه حد و مرز و خط قرمزی تعیین کنم .. تا هر کسی به خودش اجازه نده هر طوری که میخواد باهام رفتار کنه ...
فهمیدم که هیچ کس و هیچ کس تو زندگیم مهمتر از خوده خودم نیست ...
واینکه شکر گزاری بابت همه آنچه که دارم و حتی ندارم باعث وفور نعمت و آرامش تو زندگیمه ...
کاش زودتر میفهمیدم ....
و آخر سر فهمیدم .. تو همه سالهای گذشته زندگیم هیچی نفهمیدم ....هیچی ...