هفت سالم بود به خاطر شغل بابام مجبور بودیم تو یه شهر مذهبی زندگی کنیم .. مادرم صبح به صبح عادت داشت موهای بلند منو ببافه و چون خیلی بلند بود از مغنعه میزد بیرون ..
معلم کلاس اولمون مدام بهم هشدار میداد : ناظمی جلسه دیگه موهاتو بکن تو .. به مامانم نمیگفتم چون همه شوقش بافتن موهای من بود ...
از شما چه پنهون عاشق معلم کلاس اولم بودم . اما یه روز که دید من کاری واسه زلفام نمیکنم با قیچی کلاسمون بافت موهامو برید و داد دستم ...
بین اون همه همکلاسیام .. یه حس بد یه حس خیلی خیلی بد .. بافت موهام تو دستم بود .. بهشون نگاه میکردم از پشت پرده اشگ ... نمیدونم چرا ولی یه حس بی ارزشی مطلق یه حس حقارت محض تو وجودم پر شده بود ...
به معلم نگاه کردم .. از پشت پرده اشگ تار میدیدمش ولی هنوز کمی دوستش داشتم ...
ظهر که رفتم خونه و مامانم کفگیر به دست تو چهارچوب آشپزخونه وایستاد و منو درحالی دید که بافت بریده شده موهام تو دستم بود و کوله صورتیم تو یک دست دیگه ..
بغض کرد وقتی چشما ی مامانم پر شد دیگه خانم معلم و دوست نداشتم .. حسن کردم دشمن منه . دشمن مامانمه . دشمن خونواده منه .. کسی که باعث اشگ مامانم بشه ...
تو ام برای من همون بودی همونقدر دوست داشتنی ... تو همه کس من بودی .. مهم نبود با من چه کردی .. مهم نبود به خاطر تو از اون کاراکتر پر ذوقم فاصله گرفتم مهم نبود که به خاطر تو از اون
موهای بلندم گذشتم ..
مهم اشگا ی مامانم بود وقت دیدن حال اون روز من ...
از اون لحظه حس کردم برام مثل همون خانم معلم شدی ...
دیگه دوستت نداشتم ...
دریا قاسمی
.......................................................................................
پ . ن : به بهانه روز معلم .. گاهی یه حرکت کوچیک میتونه کل زندگی یه کودک و تغییر بده مواظب رفتار و سکناتمون باشیم ... هیچ خاطره ای چه خوب چه بد از ذهن بچه بیرون نمیره ..