دلتنگی درد عجیبی است.. دردی مرموز
قبلن ها .. وقتی خیلی دلتنگت میشدم
غروب های محزون پاییزی
یا زمستانی..
یاغروب های بارانی بهاری
وقتی خسته از کار روزانه
در راه بازگشت به بیت الاحزان همیشگی
پشت چراغ قرمزی
سر چهار راهی ..
یا حتی در یک روز تعطیل
آرزو میکردم
پشت چرخ دستی فروشگاه
لحظه ای چرخ چر خ دستی مان
با هم تلاقی کنن و نا گاه ..
ولی حالا ..
دلتنگی به نقطه ا ی که میرسد
دیگر حتی آرزوی دیدارش را حتی از دور هم نمیکنی
که نکند دلت دوباره هوایی شود..
نکند به یادگذشته ..
نکند به یاد گذشته ..
نکند ..
نکند ..
نکند ..
دلتنگی درد مرموزی است که
نه میکشد ..
نه دیوانه میکند ..
فقط ته ته تهش میرسد به یک سکوت مرموزتر ..
سکوتی که تا ته ته جانت ریشه میدواند
ریشه هایش از چشمها و گوشها و شانه هایت بیرون میزند..
دیگر حتی آرزوی دیدارش را هم نمیکنی حتی از دور ..
و این سکوت ... و این سکوت .. و این سکوت ...!!
........................................................................................................................