شبیه خانه ای بدون سقفم .. و جنگلی ماتم زده ..
گنجشگ ها از شاخه هایم گریزانند ..
باد و نسیم هر جا که من باشم راهشان را کج میکنند
شعر دیگر با من سخن نمیگوید ...
ترانه با لبهایم قهر کرده است
اگر این واژه ها نبودند
ماتم این سرزمین مرا با اندوه درونم
در آن جنگل بی پرنده دار میزد ..
و روزهای دیگر کسی به دیدنم نمی آمد
دستهایم را داخل جیب هایم فرو میبرم
در تابستان و زمستان همیشه همین بودم
آدمی تنها...
مردی پر از واژه ... اما
صدایم هیچگاه بلند نبود..
سخن مرا تنها سبزه ها شنیدند
تن واژه هایم را با آب سرد و چشمه های تنهایی شستم
حرف من را شب ، باران میبوسید ..
وصبح آفتات در آغوش میکشید ..
تمام عمر گریزان از دلتنگی بودم
گریزان از احساسی که هر روز در من نفس میکشید
اما حالا دیگر نمیترسم..
نه از آن جنگل ماتم زده ،
نه آن خانه بدون سقف
و نه از آن نسیمی که سرزمین مرا ترک کرده است ...
این نقطه ی ترسناک زندگی است
هنگامی که
دیگر انسان واهمه ای
برای از دست دادن نداشته باشد ...
......................................................