وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم . شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم . یک جور صدای خاص شبیه موسیقی خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند . یک موسیقی ملایم ... در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم . بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند . و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند . بعضی از آن ها مدام گریه می کنند و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند . من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم . تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند . له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است . قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست قلب مورچه ها رنگ سرخ است . گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم . و این حالت در خواب های من تشدید می شود . من شب ها نمی توانم بخوابم قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم . از این سکون نمی ترسم ...
گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند من روحم را حبس نکرده ام . به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم ! من خدا را در آغوش کشیده ام . خدا زیاد هم بزرگ نیست . خدا در آغوش من جا می شود ، شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است . خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم . تب می کنم و هذیان می گویم . خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم . خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی . و من خوب می دانم که گناهان من چقدر غیر قابل بخششند .
زمان می گذرد . همیشه سعی می کنم خوب باشم و همیشه بد می مانم . باید کمی قدم بزنم تا فکر کنم . من برای اینکه برای کسی که دوستش دارم شعر بگویم هم باید قدم بزنم . مدتی هست که خیلی افسرده ام . از اینکه چیزی می نویسم احساس بدی به من دست می دهد . من روح خودم را معتاد به زنده بودن کرده ام . و از این متاسفم . و بیشتر از این تاسف می خورم که روزهایی که سعی می کردم مورچه های سیاه را لگد نکنم ناخواسته غنچه های بوته گلی را لگد مال کردم . .. من این روزها مدام هذیان می گویم .... آسمان برای من بنفش است .... باید کمی قدم بزنم . ...باید کمی فکر کنم ....