سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترین همدم، دانش است . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :135
بازدید دیروز :353
کل بازدید :828960
تعداد کل یاداشته ها : 6111
103/9/7
7:31 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
لیلی یاسمنی[59]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
مرداد 90[5] تیر 90[3] مهر 90[1] اردیبهشت 91[9] فروردین 91[1] خرداد 91[4] آبان 91[3] آذر 91[4] دی 91[2] خرداد 92[1] شهریور 92[4] تیر 92[3] مهر 92[7] اسفند 92[3] شهریور 93[3] آبان 93[1] مهر 93[1] بهمن 93[1] اسفند 93[3] اردیبهشت 94[362] فروردین 94[61] خرداد 94[203] تیر 94[22] مرداد 94[122] مهر 94[8] شهریور 94[50] دی 94[41] اردیبهشت 95[32] اسفند 94[34] بهمن 94[1] فروردین 95[80] خرداد 95[297] تیر 95[580] مرداد 95[232] شهریور 95[135] مهر 95[61] آبان 95[44] آذر 95[18] دی 95[107] بهمن 95[149] اسفند 95[76] فروردین 96[64] اردیبهشت 96[41] خرداد 96[13] تیر 96[191] مرداد 96[306] شهریور 96[422] مهر 96[215] آبان 96[49] آذر 96[69] دی 96[26] بهمن 96[138] اسفند 96[149] فروردین 97[84] اردیبهشت 97[141] خرداد 97[133] تیر 97[123] مرداد 97[80] شهریور 97[85] مهر 97[27] آبان 97[101] آذر 97[70] دی 97[27] اسفند 97[11] بهمن 97[58] فروردین 98[9] خرداد 98[3] آبان 98[16] تیر 99[9] مرداد 99[4] مهر 99[29] آبان 99[16] آذر 99[25] دی 99[40] بهمن 99[50] اسفند 99[18] فروردین 0[9] اردیبهشت 0[13] آبان 90[4] خرداد 0[7] تیر 0[29] مرداد 0[35] شهریور 0[11] مهر 0[18] آبان 0[24] آذر 0[41] دی 0[29] بهمن 0[18] اسفند 0[12] فروردین 1[11] اردیبهشت 1[4] خرداد 1[13] تیر 1[11] مرداد 1[4] شهریور 1[4] مهر 1[3] آبان 1[4] آذر 1[18] دی 1[10] بهمن 1[10] اسفند 1[1] فروردین 2[10] اردیبهشت 2[13] خرداد 2[2] تیر 2[4] مرداد 2[5] شهریور 2[25] مهر 2[9] آبان 2[54] آذر 2[17] دی 2[5] خرداد 3[10]
لوگوی دوستان
 

میگویند کسانی که  آلزایمر میگیرند معمولا حافظه کوتاه  مدتشان آسیب می بیند و حافظه بلند مدتشان باقی میماند ...این بنظرم اصلا منصفانه نیست که شخص دوران کودکیش را

که حافظه بلند مدت است به خاطر میاورد ولی  اطرافیان وحتی نزدیکترین اشخاص و همسر و فرزندانش را نمیشناسد.. و غیر از منصفانه  نبودنش بسیار دردناک هم هست ...

 و شوربختانه اینکه حافظه ما تمایل عجیبی در ثبت و ضبط خاطرات بد و ناخوشایند دارد .. ولی خاطرات خوب و شاد و خلسه آوری که به طبع هر شخصی در زندگیش تجربه کرده

حتی با بدترین آدم اکنون زندگیش بسیار کمرنگ و ناملموس به نظر میرسد ...

این روزها منهم مثل یک  بیمار آلزایمری دقیقا درگیر همان حافظه بلند مدت تلخی هستم که آزارم میدهد ...

دوباره ودوباره پرت میشوم به روزهای تلخ سال نود .. سال سقوط .. سال فرار..سال گریز و انتظار ..

سالی که از 9 تیر روز مبعث تا 27 مرداد روز فوت برادر در فاصله بین 49 روز تمام طوماز زندگیم در هم پیچیده شد...

استارتش همان روز 9 تیر بود .. به فاصله ده روز از آن کار م را .. به فاصله 15 روز سرپناه  وخانه ام با یک تصمیم عجولانه و مسخره  به زعم اکنون خودم ... و روز آخر هم برادرم را

با آن طرز فجیع از دست دادم .. در فاصله کمتر از دو ماه ..  اینک این من بودم .... نقطه سر خط ..

بی  عشق ... بیکار.. بی سر پناه .. با عزیزی از دست رفته ...

حالا عملا بعد از بیست سال جان کندن و کار بی وقفه  آواره و سرگردان  شده بودم  ...یعنی روز 8 تیر من هم عشقم را داشتم همه کارم را هم خانه و سرپناهم را و هم

برادرم را .. گاهی فکر میکنم فرهنگ دهخدا در بسیار ی از موارد برای  بیان درد و  رنج و عمق فاجعه زندگی آدم الکن است یعنی بشود مثلا در وصف حال و روز آن روز های من یه

کلمه بگویی تا طرف مقابل بخواند هر آنچه بر تو رفته ... سونامی وحشتناکی که تمام تار و پود استخوانت را میسوزاند و کلمه ای نیز با هیچ کس نمیتوانی بگویی و فقط و فقط

ماشین میشود پناهگات برای گریه های بی وقفه و استخوان سوز ... تمام سلوهای تنت ناله میکنند ... انواع و اقسام دردها به جانت هجوم میاورند .. سردر گم و پریشان شیرازه

زندگیت رانمیتوانی جمع و جور کنی .گاهی به آسمان نگاه میکنی چند تا درد واسه یه نفر؟؟؟ ... چه چیزی را میخواهی ثابت کنی خداییت را ... ثابت کردی سپاس ...

حداقل میتوانستی اینا را تخس کنی و هر سال یکیش را در زندگیم بگذاری !!!

به خاطر اتمام  قرارداد و تعویض مدیر وقت و تعدیل نیروهای شرکتی از کار  بیکار شده بودم ... برای زنان سرپرست خانواری که تنها نان آور خانه هستند شاید این وضعیت اندکی

ملموس باشد  درجهان سوم در  جامعه کنونی ما  زن بودن بی شک مشکل ترین سمت دنیاست و از آن  مشکل تر مادر بودن و سرپرست خانوار بودن ..

اصلن ازدواج یعنی 99 درصد زندگی هر شخص ..آن یک درصدهم فقط شامل زنده بودن و نفس کشیدن شخص میشود .. که  اگر آن ازدواج به هر دلیلی نباشد آنچه که باید ، 

حتی آن یک  درصد هم  به کارت نمیاید .. و روزی  هزار بار آرزوی مرگ میکنی ... و این برای کسانی  که همدم و یار زندگیشان به هر دلیلی " یار زندگیشان " نیست کاملا ملموس

است اصلن خانه یعنی پناهگاه .. پناهگاه از همه مظالم و دردها و ناخشنودیها و زندگی سخت و طاقت فرسای کنونی .. یعنی اینکه وقتی درش را باز میکنی با دیدن چهره یار زندگیت

همه آن دردها را فراموش کنی .. همه اش را پشت در بگذاری ... کسی که با جان روحت آشنا باشد و از نگاهت عمق دردت را بفهمد هیچ نگوید .. اگر مردی ، همسرت فقط خانه را برایت امن

و آرام کند اصلن لازم نیست که هرروز بگوید دوستت دارم .

برای یک مرد  همیکه خانه اش منظم باشد .. بچه هایش آرام باشند .. اتمسفر آرامش در خانه   باشد کافیست

برای یک  زن،  همینکه مردش  از اول صبح رنج کار طاقت فرسای بیرون  با این وضعیت اقتصادی مملکت با این تورم وگرانی افسار گسیخته را با جان دل به جان میخرد و دست پر با

مایحتاج خانواده به خانه میاید کافیست ..ایکاش همه ما اینها را درک میکردیم ایکاش .. میدانستیم دنیا کوچکتر از آنست که کینه کسی را به دل بگیریم و باعث رنجش روحی کسی

شویم ...

چاره ای نبود با اندک پولی که از حراج خانه نصیبم شده بود خانه ای رهن کردم ...قدم اول

به شهرستان محل خدمت که دو ساعتی با محل سکونتم را داشت رفتم از 6 صبح راهی جاده میشدم تا 4 بعداز ظهر که به خانه میرسیدم ..خسته و کوفته ...

چون تازه استخدام شده بودم و هنوز مراحل بوروکراسیش کاملا طی نشده بود حقوقی درکار نبود و عملا فعلا بدون حقوق و بدون بیمه کار میکردم ..

هزینه ایاب و ذهاب به شهرستان خرج ماشین فکستنی خر ج خانه ..  ضبط و ربط خانواده با مادرم و کوهی ازمشکلات که بعد از برادرم سردرآورده بود همگی دست به دست هم داده

بودند که مرا  از پا درآورند .. چاره ای جز مسافر کشی بین شهر ی برایم نمانده بود .. خیلی زودتر از طلوع آفتاب در میدان شهر مقصد کاریم منتظر میایستادم تا مسافر بگیرم

و اکثرا سعی میکردم مسافرانم خانم یا خانواده باشند ... بعد ازخواندن نماز صبحم بهترین انگیزه شروع آن روزهایم دیدن طلوع خورشید زیبا در جاده بود منظره بی نظیری که هیچ

گاه از خاطرم نمیرود خیلی زود در آن شهر خیلی کوچک شناخته شدم و یک کارمند بانک  خانم و یک خانم  معلم و دو نفر از همکاران خانم اداره

که آنها هم مثل من تازه استخدام شده بودند   ... مسافران  و همراهان همیشگی من شدند ...

حالادیگر مختصر درآمدی داشتم تا حداقل های زندگی را فراهم کنم .. گازی به ماشین بزنم و دست خالی به خانه نروم ... و همین برایم کافی بود ازکل دنیا ...


روزهایی که یکی دو تا از  مسافرانم مرخصی بودند در میدان اندکی تامل میکردم تا بدون مسافر به شهر مقصد نروم ... ودر رفت و برگشت گاهی  مسافر مرد هم سوار میکردم ...

عملا همان کرایه روزانه شده بود روزیمان ...

یک روز که بچه ها هیچ کدامشان  نبودند .. موقع رفت مسافر نبود .. موقع برگشت هم در میدان اصلی در گرمای طاقت فرسای تابستان آن شهر یکساعتی منتظر شدم مسافری

نبود ..  به سرجاده که رسیدم چهار مرد قوی هیکل از با بیل و کلنگ منتظر ماشین ایستاده بودند نگاهی به من کردند ..دلم را به دریا زدم نباید امروز دست خالی به خانه بروم

تازه باید به ماشین  هم گاز بزنم ... شیشه ماشین  را پایین دادم پرسیدم به .... میروید گفتند بله سوارشان کردم صندوق را باز کردم و بیل و کلنگ هایشان را در صندوق جا دادند

ضبط را خاموش کردم و در گرمای ظهر ساکت و صم و بکم راه افتادیم ... سه مرد کارگر خاکی در پشت و  یکی هم کنارم  جاده سر ظهر کاملا خلوت بود از دور که ماشینی میامد

کمی دلم گرم میشد به یکباره ترسی به جانم افتاد هر چهار نفر قوی و تنومند بودند و من تنها اگر خفتم میکردند بیل و کلنگ هم داشتند همانجا در جاده سوت وکور دفنم میکردند و ...

کسی هم خبردار نمیشد .. به یکباره دست و پاهایم یخ بست فرمان را محکم دو دستی چسبیده بودم بی اختیار آیت الکرسی میخواندم آنقدر خواندم که دیگر مغزم نمیکشید و قاطی

پاطی میخواندم ..  دنده که عوض میکردم میترسیدم بغل دستی دستم را بگیرد .. کلمه ای حرف نمیزدند حتی با همدیگر ..و این ترسم را بیشتر میکرد از دور که  ماشینی میامد کمی

آرام میشدم .. به  خدا قسم آن یک ساعت ونیم در جاده آنروز برایم به مثابه قرنی گذشت .. از دور که تابلوی شهرمان را دیدم و کم کم که جاده شلوغ شد قلبم آرام گرفت ...

بادنده پنج با آخرین سرعت میراندم که زودتر برسم فقط زودتر برسم ..

خدایا بچه هایم .. خدایا مادرم ... خدایا  خودت رحم کن . خدایا علط کردم دیگه مسافر مرد سوار نمیکنم و ....

.خدا رو شکر به خیر گذشت ..

آنروز آنقدر استرس کشیده بودم  که وقتی به خانه آمدم یکراست به رختخواب رفتم و تا شب خوابیدم ... بیدار که شدم دوش گرفتم و آرام شدم ولی به بچه ها نگفتم ... که فکرشان

درگیر نشود که  کمی دیر کردم نگران نشوند..


آن روزها که هر روز درجاده بودم را هرگز فراموش نمیکنم ...جاده روحم را صیقل میداد و هنوز به سرچم وصل نشده بود و  خلوت بود هر چند جاده ناهموار و سخت دو طرفه و کم

عرضی بود ولی کم کم به آن عادت کردم حالا  دیگر من  و جاده  با مناظر کوهستانی بی بدیلش رفیق هم شده بودیم ...  و یک آرامش خاصی به روح مجروحم میداد ..

اول صبح که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود مسافران جوانم همگی خواب بودند ودرسکوت و  خلوتی و تصویر طلوع بی نظیر خورشید با افکاری درهم میراندم .....

تقریبا 6 ماه به همین منوال گذشت نه حقوقی میگرفتم نه بیمه ای داشتم .. دو بار به خاطر خواب آلودگی خودم نزدیک بودم تصادف کنم  که به خیر گذشت ...

تا آن روز .. تا آن روز .... که دوباره با یک اتفاق ورق برگشت ...

 

اینها را می نویسم که از یاد نبرم ... که فراموش نکنم غم نان چه بر روزگارم آورد .. آنروز که جز خدا یاوری نداشتم ... تنهایی تا مغز استخوانم را میسوزاند ...

تا مغز استخوانم را ....

 

لی لی

 




 


101/9/28::: 12:59 ع
نظر()