یک زمانی هم توی زندگی آدمی هست که دلتنگی بیمعناست..
یعنی شاید دلتنگ بشوی، اما نمیتوانی بیانش کنی...
اصلا گفتن یکچیزهایی از یک زمانی به بعد، به گند کشیدن آن چیز-آن حس- است...
بعضی وقتها، بعضی قصهها پیش می آید که نه میتوانی بگویی کاش از اول نوشته شود، نه میتوانی به آن تن بدهی و قبولش کنی...
بعضی وقتها، آرزوی خوشبختی و سلامتی و این مزخرفات، وقتی نوشته میشوند یا به زبان میآیند، میتوانند مضحکترین لحظهی زندگی تو و دیگری را رقم بزنند...
بعضی وقتها بهترین بودن، نبودن است...
شاید این را دیر بفهمی...
اما همین که فهمیدی به آن عمل کن و بیشتر از این به گندکاری مشغول نباش...
بگذار آن چند جملهی خوبِ بین سلام و خداحافظی،
آن لبخندهای کشیده شده روی لبها،
وقت دیداری در ازدحام آدمها و آن دوست داشتنِ دورِ بیتوضیح از بین نرود...
از کادر خارج شو، بگذار یک پردهی ندریده بماند...
یک احترام کوچکِ کوچک برای دیداری دور در عصرِ بارانیِ پاییزِ پیر...
این روزا طوریم که اگه کسی حالمو بپرسه خیلی عادی میگم خوبم ، عالیم .. چون حوصله توضیح ندارم به هیچ کس !
ولی اگه کسی " که میخوام " نه " هر کسی " بغلم کنه میتونم تا خود صبح گریه کنم !!!
بی هیچ کلمه ای .. هیچ توضیحی .. کسی که هیچی نپرسه .. هیچی نگه .. فقط نفس بکشه .. و من هرم نفسهاشو از حرکت سینه ش روی سرم حس کنم .. و... ..
بازوهاشو که مثل یه پیچک دور تن خسته م حلقه بشه ... و بعد از یک گریه شبانه بی توضیح ...
کنار هم دراز بکشیم و ... و حرف بزنیم .. و حرف بزنیم و حرف بزنیم بازم تا خوده ... خوده صبح ....
لی لی