مثل لباسهای آویزان روی بند رخت...
چشمان زنی پیداست که تمام زنانگیش در چمدان عروسیش جا ماند..
و بی هیچ بوسه ای خسته از شبهای تکراری
هر صبح به بیداری رسید...
در آشپزخانه ای تب دار...
آرزوهایش ته گرفت و قل قل کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
موهایش در تشنگی پژمرد..
و دریک تشت پر از کف و تنهایی چنگ میزد به دلش
یقه چرکی که بوی غریبه میداد..
و هر شب با لبخند منتظر غریبه ای میماند
که اسمش در شناسنامه اش بود ...
گاه میاندیشم این بود تعییر نجواهای شبانه ات !!!؟؟؟