گفتم من شکسته تر از آنم که بتوانم تو را از دست بدهم ... خندیدی گفتی آدمها از چیزی که فکر میکنند قوی ترند .. راست میگفتی .
تو در سطر آخر قصه ها زندگی میکردی جایی که سرنوشت معلوم شده است .. پایان من بودی و بلد بودی پایان تلخی باشی .. بلد بودی وقتی داری با دیگری میرقصی از بالای شانه ات نگاهم کنی..
تا مطمئن شوی دارم عذاب میکشم .. بلد بودی وقتی سرت را روی سینه ام میگذاری بگویی قصه ی جدیدت را برایم بخوان و بعد انگشت هایت را روی لبهایم حرکت بدهی وقتی میخواندم برایت و بعد که ساکت میشدم مرا ببوسی و بعد که پرنده میشدی قفس صدایم کنی و نبینی چقدر درختم ... بلد بودی انکارم کنی طوری که از انکار شدن خوشم بیاید ..
حالا لابد یادت رفته روزی که در آغوشم گریستی و گفتی میخواهی مرا به قلبت بدوزی تا کسی از تو ندزدد .. برایت توضیح دادم آدم وقتی به کسی مبتلا میشود نامرئی میشود .. برایت گفتم من فقط در ذهن تو
وجود دارم در فاصله ی لبهای نیمه بازت .. درگرمای بدنت وقتی بیتاب پیچک شدنی .. درمهر های کمرت وقتی ببوسمشان .. گریه ات بند آمد و گفتی بلدی خیال آدم را راحت کنی .. من تو را بلد بودم ..
هم با بودنم و هم با نبودنم خیالت را راحت میکردم و این گناه من بود ...
حالا وقتی دیگری را میبوسی من هنوز در فاصله ی لبهای شما وجود دارم .. هنوز وقتی برای دیگری برهنه میشوی من تب تنت را حس میکنم .. وقتی
دیگری را نوازش میکنی من در حافظه ی سرانگشتانت مشغول پیر شدنم ...
نامرئی غمگینت .. هنوز مبتلای توست !
این قصه ای است که باید برایت بخوانم .. قبل از اینکه انگشتت به لبم برسید ... یکی مانده بود ... و برای دیگری که رفته بود .. قصه مینوشت .. ودر سطر آخر قصه ها گریه میکرد ... همین
حمید سلیمی