شب ها ...
شب ها غریب تریم و بی پناهتریم و مظلومتریم و معصوم تر ...
شب ها شکننده تریم و به همه چیز فکر میکنیم و بابت همه چیز غصه میخوریم و پشیمانیم و بابت همه چیز غمگینیم و نگران ...
شب ها کوچک ترین اشتباهات آدمی دراکولاهای مخوفی میشوند و او را از احساسات طبیعی خودش بیزار میکنند ...
صبح روز بعد اما ..
همه چیز بی اهمیت و ناچیز به نظر میرسد و نگرانی ها سطحی اند و ترس ها سطحی اند و اشتباهات تجربیات لازمی بوده اند برای ادامه ...
ما شب ها بچه میشویم و از سایه ها میترسیم و صبح خوب می شویم ... مانند همان کودکی که از حجم سیاه روی دیوار ترسیده و پس از طلوع آفتاب و
تابش اولین بارقه نور فهمیده که آن سیاهی خوفناک سایه ی گلدان کنار پنجره اتاقش بوده ..
آدمها شب ها با سایه های وجودی شان رو در رو میشوند و هر صبح از جا بر میخیزند و نقاب آفتاب میزنند ...
وقتی داشتم روزهای سختم را بدون یاری آدمها پشت سر میگذاشتم و هیچ کس را برای مساعدت و دلگرمی نداشتم فهمیدم من در نهایت شوخ طبعی ام ،
قاطعم و در نهایت بی طاقتی ام صبورم ..و در نهایت شکنندگی ام ادامه دهنده ام .. و من در نهایت اضطرابم آرامم و در نهایت محدودیتم بلند پروازم و در نهایت
پناهندگی ام پناه دهنده ام ...
من در سخت ترین لحظات خودم را محک زدم .. دورتر ایستادم و به خود به استیصال رسیده و ادامه دهنده ام نگاه کردم و دلم خواست او را بغل بگیرم ..
او که به انتهای خط طاقتش رسیده بود و همچنان داشت امیدوارنه ادامه میداد که نا امید میشد ،بغض میکرد، خسته میشد، کنار میکشید،
اما خیلی زود خودش را آرام میکرد .. به خودش دلداری میداد اشگهای خودش را پاک میکرد بلند میشد و با نگاهی رو به جلو ، ادامه میداد ...
من در سخت ترین روزهای زندگیم خودم را شناختم و قول دادم بیشتر حواسم به خودم باشد .. من همیشه بیش از توانم جنگیده ام هر کس جای من بود
همان ابتدای راه برای همیشه تسلیم میشد و در نقطه ی امنی از زندگی اش برای همیشه پناه میگرفت ...
نرگس صرافیان