تصمیم های بالغانه میگیریم یکهو عشق سر راهمان سبز میشود...
رفتارهای عاشقانه میکنیم چراغ های تمام شهر قرمز میشود ...
مهمانی میرویم میگوییم میخندیم میرقصیم توی راه برگشت اما دلتنگ سکوت خانه ی خودمان هستیم توی سکوت خانه آنقدر با آرزوها و حسرت هایمان
کلنجار میرویم مشتاقتر از قبل دوباره برای دورهمی های شلوغ نقشه میکشیم
ما آدمهای عصر معاصریم آدمهای مثل ابر بهار حالی به حالی...
وابستگی را میخواهیم و نمیخواهیم محبت را عادت را سرخوشیهای برخواسته از دوست داشتن و دوست داشته شدن را میخواهیم و نمیخواهیم
انگار که زودتر از آنچه باید روحمان خط خورده است ...
قلبمان زخم .. فکرمان خراش .. جانمان زخمی ....
وحالا تمرین محافظه کاری میکنیم تمرین خود سانسوری تمرین هزار راه دیگر برای دوباره زخم نخوردن ..
دوباره پس زده نشدن !! آدمهای عجیبی شده ایم ...
برای کنسرت به موسیقی نمیرویم برای فیلم دیدن به سینما برای " غزل و رباعی و مثنوی " به شب های شعر برای " پیاده روی به پارک ... نمیرویم
هرچه میکنیم برای فرار از حقیقت بزرگی به تنهایی است که میخواهیم و نمی خواهیم ...
ما آدمهای عصر معا صریم ...
آدمهایی که عادت به هیچ وضعیتی جز وضعیت فعلی نداریم ...
آدمهایی که به راستی هیچ کس را به جز خودمان گم نکرده ایم ...