نمیدانم اگر موسیقی و چای و قهوه را نداشتم
اگر با نور و با گیاه و کتاب حالم خوب نمیشد
اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم
اگر گربه و سگ و حتی حشرات و گلهای زیبا نبودند...
برای دلخوشی در خالی ترین حالت ممکن جهانم
به کدامین اتفاق چنگ میزدم...
و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم..
و کدامین دلخوشی کوچک را در آغوش میکشیدم...
تا به خودم بقبولانم زندگی هنوز هم با همه تلخیها و سختیها و چالش هایش ..
هنوز هم میتواند زیبا باشد ....
از یه جایی به بعد دیگر برایم مهم نبود که مشکلات تا کجای طاقتم پیش میروند .. فقط نشستم و نگاهشان کردم . گلایه نکردم ... داد نزدم ...فقط نگاهشان کردم ..
پذیرفتم که دنیا روال خودش را میرود و من هرچه قدر بیشتر دست و پا بزنم فقط خسته تر میشوم ..
پذیرفتم که برای رسیدن به روزهای خوب باید از روزهای سخت گذشت ...و برای رسیدن به قله باید رنج ارتفاع را به جان خرید ...
من واقعیت های تلخ را پذیرفتم .. و این پذیرش عذاب و تلخی لحظه ها را برایم کمتر کرد ..
دیگر گره های دست و پاگیر زندگی ام را با صبر وحوصله باز میکنم چون میدانم که نگرانی بیش از حد فقط گره را کورتر میکند و مرا خسته و زمین گیر...
و تصمیم گرفتم فقط امروزم را نه آنگونه که میخواهم که میسر نیست و هرگز نخواهد بود بلکه آنچنان که زندگی از من میخواهد زندگی کنم ..
ساکت .. صبور ... و آرام .. پذیرش و تسلیم ودیگر هیچ ..
.............................................................................