ژاله میگه اگه آدم یاد بگیره همه چی موقته، اونوقت میفهمه دیگه چه فایده داره اصلا که دائمی باشه؟ یعنی میگم بهتر نیست عمر آدمیزاد قدّ یه خوشی باشه؟
ببینه و بخواد و ببوسه و دوست داشته باشه و دوست داشته بشه و خلاص؟ بهتر نیست یه بار که کنار آدم دلخواه خوابت میبره، دیگه بیدار نشی؟
باید حتما از دست بدیم، از دست بریم، پیر بشیم و میلیون بار آدمهایی رو ببینیم که دیدنشون یه تجربهی بیهودهی مزخرفه؟ حالا مزخرف نه، همون بیهوده.
ژاله، زن قصه جدیدمه. برای خودش یه جور دیوونهی جدید و عجیبیه. از روی خاطره زنی نوشتمش که تنش بابونه بود و لبخند بزرگی داشت و دستهایی که
عجیب و جادوگر بودن. ژاله معتقده خورشید، افسردگی خودش رو قایم میکنه با نور زیادش، بعد شبها میشینه ژاک برل گوش میده یا شجریان یا هر کوفت
دیگهای، گریه میکنه. معتقده مورچه یهجور ملخ گمراهه که چون بال نداره صبوره، وگرنه کدوم موجود بالداری صبور بوده هیچوقت؟ میگه موندن از روی ناچاریه،
وگرنه عشق اونه که کمکت کنه پرواز کنی. میگه وابستگی اسم مستعار حبسه، عشق اسم مستعار ترس از ارتفاعه. دیوونهس، گفتم که.
قصهی ژاله که تموم بشه، باز دلتنگت میشم زن. هربار یادم بیاد یهجوری تو خیابون خلوت راه میرفتی که انگار همزمان فرشته باشی و چموش، هربار اون
بوسهی نیمهکاره یادم بیاد، هربار صدات یادم بیاد که گفتی من دوستت دارم اما نمیشه، هربار یادم بیاد چقدر دلم میخواست یهبار کنار تو خوابم ببره و بیدار
نشم دیگه.
ژاله نشسته روبروم، دستاشو گذاشته روی میز، میگه تو چرا اینقدر مجسمهی کرگدن داری توی خونه؟ میگم من خودم کرگدنم. میگه تو؟ تو نهایتا یه
لاکپشت پیری که توی خودت قایم شدی. میگم ژاله، چطور میشه سوگوار از دست دادن کسی باشی که هیچوقت به دست نیاوردی؟ میگه قصهی من تموم
نمیشه نه؟ نصفه میمونم؟ دلت نمیاد دست برداری از اونی که نشد؟
شب شده. از ته تاریکی، صدای تو میاد که میگی چشمات سرخه از بیخوابی، بخواب. چشمام رو میبندم و سرم رو میذارم روی پات و میخوابم. ژاله میگه
دیگه بیدار نشو. میگم پس قصهی تو چی؟ نصفه میمونی. میگه ول کن، قصه همینه دیوونه، ما همه نیمهکارهایم.
خورشید سیگار میکشه و داریوش گوش میده. روی لپتاپش، یه عالم قصهی نصفه داره. مثل من. مثل همه.
#حمیدسلیمی