میبینی؟ دستم به نوشتن درباره تو نمیرود...
دیوانهای که دوستت داشت از من رفته است.
یک خالی بزرگ درونم ساختهای، مثل خالی بزرگی که در زندگیم ساخته بودی با بودنت که شبیه نبودن بود...
حالا روزها و شبها را بدون این که یادت بیفتم میگذرانم، و در معاشرت رنجهای مستمر دیریست دستم به پناه موهایت، لبهایت، حرفهایت مجهز نیست...
دستم خالی مانده، مثل دنیایم و دلم. گذاشتم سلام سرد آخرین بارت تصویری از تو باشد که در ذهنم نگه میدارم...
گذاشتم انجماد از تو برسد به رگهای من. بالاخره در یک چیز شبیه تو شدم: من هم مثل تو، من را دوست ندارم...
با این همه، خورشید شبهای سرد قدیم، هرجا هستی، هرجا نشستی از یاد نبر که آن حرفهای دم صبح حقیقت داشت..
آن بوسه ها، آن گرمای ناگهان، آن دیوانگی در هر تماس ساده. تمامش حقیقت داشت.
گفتهبودم دوستتدارم و راست گفتهبودم، و میگویم دوستت ندارم و باز راست میگویم...
حالا دیگر آن عطشناکی من و بی میلی تو تمام شده، دلهای ما دو فلجند بر دو ویلچر، دور از هم. به عکس آخری که گرفتهای نگاه میکنم،
و میدانم حالا حقیقتی تیغدار میان من و توست، دوری و دوستی ....
#حمیدسلیمی
............................................................................
غ . ن : چرا باید اد همین روزا این مطالب به پست من بخوره واقعا ...!!!!!!