ناگهان از جا بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و شبیه به رزمنده ای که وارد میدان جنگ شده به پیکار با زندگی برخاستم
صورتم را شستم و موهایم را شانه زدم کاغذ و کتاب های بهم ریخته را مرتب کردم و اتاق را جارو کردم و پنجره ها را باز کردم و ظرف ها را شستم و به گلدان
آب دادم و با عزیزانم مهربان بودم وکابینت و کشو ها را مرتب کردم...
و چای دم کردم و غذا پختم و اندوه ویران کننده ی روزهای نرسیده را به وادی فراموشی سپردم ...
به هر حال زندگی ادامه داشت و من باید ادامه میدادم و قوی میماندم و از مسئولیت های کوچکم به خاطر تداخل با مسئولیت های بزرگ و سنگینی که
داشتم استعفا نمیدادم ...
وقتی غمگینی و حالت خوب نیست خودت میدانی که چقدر دوست داشتنی نیستی ..خودت میدانی حضورت برای آدم ها خوشایند نیست و چیز
ارزشمندی برای ارائه نداری ..
این است که فاصله میگیری و دور می ایستی و سکوت میکنی و دلت میخواهد برای مدتی نامرئی شوی و هیچ کس حضور تو را حس نکند و هیچ کسی
سراغت را نگیرد و هیچ کس تو را در آن حالت از هم پاشیده و ضعیف و بی پناه نبیند ...
نرگس صرافیان