چشم باز میکنی و میبندی. یک نفر از دلت میرود. چگونه است که پذیرشِ رفتن چنین برایت ساده شده، و پذیرای آمدن کسی شدن ناممکن؟"
بعد از این کلمات، باید مدتی سکوت ممتد باشد تا بتوانم خوب فکر کنم چگونه اعتیاد به تاریکی، تمایل به نور را از زندگیم دزدید. از کجا شروع شد این کفر ممتد به علاقه؟ من که مومن بودم، من که حتی پیامبر بودم گاهی. چطور پلکهایم را به روی چشمهای درشتش بستم وقتی با مژههای نمناک برایم از ماندن حرف میزد؟ هیولای مایوس، کی از درون تمام من مهربان را بلعید؟
حالا باید سکوت ادامه پیدا کند. باید سرم را با اخبار گرم کنم. اخبار سیاسی که نشان میدهد جهان چه جای هولناکی است، و اخبار اقتصادی که نشان میدهد بدبختی به مساوات میان مردم ساده تقسیم میشود. باید به گلدانها آب بدهم، خانهام را مرتب کنم طوری که انگار جانی برای چشم به راهی مانده.
بعد بنشینم روی پل عابر بالای بزرگراه، به یاد بیاورم انسان تنهاست حتی اگر خود را در یک قفس آهنی با کسی که دوست دارد حبس کند و با سرعت نود کیلومتر در ساعت به سمت خانهاش برود.
بعد نزدیک صبح به خانه برگردم و برای کاکتوس مرده قصه بگویم: یکی بود، یکی که سهم من نبود. کنار کاکتوس و بیصدایی، برای مرگ موقت خواب به قرصهای سبز شب التماس کنم، و رقص متههای توی سرم را دوست بدارم، و از یاد نبرم انتخاب خودم بود که سهمم نباشی ای مادیان موقر باشکوه که در دشتهای صبح میرقصی، که برای تن گرم تو جا نبود در جهان تاریک عبوس من. همین.