برای مردمان قصههای ناتمام، خورشیدهای گریان.
همه قواعد و قوانین عاطفی دنیا انگار طراحی شده اند برای عذاب کشیدن ما دیر رسیده ها...
ما که سهممان دوم شدن بود. که همیشه دیر رسیدیم.
که هر چه و هر که را خواستیم یا ممنوع بود، یا دور، یا فراتر از حد پرواز ما، یا از آغوشمان فراریش دادیم..
به بلای نداری و جذام خشم. ما ، که ابتلای جنون رزق روحمان شد و راه رفتیم و به همه اسمهای دنیا سلام کردیم، به نیت اسم یار، قربت الی العشق.
ما. ما که شبها نشستیم به خیال بافتن، به عشق سرودن، به درد نوشیدن. و صبح که شد، در اولین اشعه آفتاب غسل کردیم، روحمان را جلا دادیم با این
امید که آفتاب بر تن ما و آنها یکسان می تابد. ما، که شبها ارواح سرگردان جزیره بی خوابی شدیم و روزها عابران خسته بدخلق ساکت، نشسته در دورترین
صندلی خلوت ترین واگن ها، کنار پنجره ای سیمانی، خیره به دشت برف گرفته بی رد پا...
کسی چه می داند ؟ شاید اینجا جهنم ماست. تاوان گناهی در قرنهای دور. شاید این هم از شوربختی ماست که عهد ما عصر ممنوعه هاست...
وقتی گلودرد داری، دلت بستنی می خواهد، دیوانه وار.
وقتی می فهمی کسی را نداری و نخواهی داشت، جانت گره می خورد به بودنش، نوشیدنش.
ساکن شهر ممنوعه رویا می شوی، یه صدای پیرشدنت گوش می کنی، و کم کم همه شهر از یاد می بردند روزی، وقتی کسی در این کوچه ها رد می شد
و با صدایی گرفته آواز می خواند : مرا ببوس ....
#حمیدسلیمی