خانه ام ساعت ندارد. هیچ چیز به موقع رخ نمیدهد. هوا هنوز روشن نشده بیرون میزنم، و ظهرها میخوابم. شبها تا صبح با کلمات عقیم روی مبل مینشینیم و ساکت به تلویزیون خاموش نگاه میکنیم.
گاهی با گلدانها حرف میزنم، مبادا که آداب معاشرت یادم برود و مثل آنها برای همیشه ساکت باشم. نه که در این چهل سال گذشته حرف زدن خیلی فایده داشته برایم، نگرانم. همینقدر خرفت.
هشت شب صبحانه میخورم و در اولین دقایق تاریکی به گنجشکهای درخت همسایه سلام میکنم و روز بخیر میگویم و میشنوم که بلندبلند میخندند و میگویند حالا که روز نیست دیوانه. چهار بعداز ظهر برای قراری که ندارم حاضر میشوم: زیر دوش آواز میخوانم. همیشه هم شامپو توی چشمم میرود و با چشمهای قرمز مثل کاریکاتوری از دراکولا به دیدار زنی که می روم که هرگز نبوده است.
دقایقی طولانی در سکوت به سقف خیره میشوم و شاهین نجفی یا شاملو یا صدای جاروبرقی زن همسایه را گوش میکنم و اسب ها در سرم یورتمه میروند و من با صدای بلند کورس بهارهی گنبد را گزارش میکنم. موسیقی پخش میکنم و با صندلیهای ناراحت تانگو میرقصم و لامپهای روشن را به مرخصی استحقاقی میفرستم. همه مستحق استراحتند. من به جای همه مستحق استراحت نیستم.
خانهام ساعت ندارد. ساعت دارد، تو نیستی که باتری برای ساعت بیندازی و تنظیمش کنی و یادم بدهی به عقربه ها نگاه کنم و بفهمم وقت چه کاری است. تو بیشتر از سراسر زندگیم نیستی، و من هنوز از دور با لبخند به خوشبختی کسی که تو را دارد نگاه میکنم، و مدتهاست از این که همه چیز به هم ریخته نمی ترسم. شب، روز، شب.?