میان ترسهای پرشماری که مبتلایشان هستیم؛
شاید دریده ترین و هولناک ترین و عجیب ترینش ترس از "دوست داشته شدن" باشد.
ترس از شنیدن دلم برایت تنگ شده. ترس از شنیدن میخواهمت...
چطور میتوانی برای دستی که به شوق نوازش به سمت سرزمین صورتت می آید توضیح بدهی که داری شراره های آتش را می بینی به جای نرمی نوازش؟
چطور می توانی به لبانی که شوق بوسیدن دارند توضیح بدهی سالهاست می دانی پس هر بوسه ای دریاچه مذاب دوری نشسته؟
چطور شرح بدهی هر دوستت دارم که شنیده ای تازیانه فراق شده به جان تکیده ات؟
چگونه شرح بدهی در جهان غمبار تاریکت جایی برای شب پره های نورپرست خندان نیست؟
چگونه گریختنت از آغوشهای امن را توجیه کنی، برای کسی که در هیچ آغوش امنی بدترین زلزله عمرش را تجربه نکرده است؟
تازه آخرش هم کم می آوری. سنگ که نیستی، آدمی. یک دوستت دارم می شنوی با لهجه ای که تو را رام می کند، تن می دهی به بازی تازه ای که می
دانی سهمت از آن کمی مرهم است و بسیاری درد.
و بعد، یک شب که بی مرهم و بی طاقت نشسته ای کنج دنج سرداب تنهایی، به سرت می زند یک گوشه دنیا بنویسی میان همه ترسهای دنیا، کبودترینش
سهم ما شد، هراسِ دوست داشته شدن...
| حمید سلیمی |