یک / گفت میدونی این نویسنده ای که تازه مرده خودکشی کرده؟ گازو باز گذاشته و تموم. گفتم میدونم، نگران نباش، خونه من پنجره زیاد داره نمیشه با گاز
خودکشی کنم. غش غش خندید. گفتم وقتی الکی میخندی زشت میشی. گفت تو همیشه زشتی. گفتم واسه همینه که دوستم نداری. گفت دارم، خر.
گفتم نه، فقط نگرانم میشی. نگران میشی نباشم، کسی نباشه نگرانش بشی. گفت باز شروع نکنا، من با بچه ها بیرونم، شب زنگ میزنم حرف میزنیم،
خب؟ گفتم خب. من می دونستم زنگ نمیزنه، اون هم می دونست من با گاز خودکشی نمیکنم. داشتیم دوستانه خداحافظی می کردیم، تا بازی بعدی..
دو/ گفت من اون وقتا دوست داشتم از تو یه دختر داشته باشم. گفتم دیره حالا، بذار فردا صحبت می کنیم ببینیم چیکار میشه کرد.
خندید، گفت تو جدی هم میشی؟ گفتم ظهرها، دو تا چهار. گفت میدونی هیشکی اندازه تو منو تو زندگیم نخندونده؟ گفتم میدونم. واسه همینه که نمیشه از
من دختر داشته باشی.
گفت وا. گفتم والا. دلقکها پدرهای خوبی نمیشن، همه دنیا سیرکشونه، هیچی رو جدی نمی گیرن، یهو می بینن پیر شدن هیچ گهی نشدن. واسه همین یه
جا باید از سیرک اخراجشون کنی، بری زن اون مدیر سیرک بشی که خارجی بلده. گفت وقتی تلخ میشی ها، اَه، حالم ازت به هم میخوره. گردنشو بوسیدم
گفتم خوابیم مثلا، هی حرف نزن بیدار میشیم. سرشو قایم کرد تو گودی بین شونه و گردن من. خوابید. بوی موهاش مستم کرد، ولی هیچی نگفتم. خوابیدم.
سه/ چند قرن پیش بود؟ کی یادشه؟ گفت من آخر همین ماه دارم میرم. هیچی نگفتم. گفت انتخاب خودم که نیست، مجبورم، اینجا میشه آخه زندگی کرد؟
هیچی نگفتم. گفت دق نده منو. چیکار میشد کرد که نکردم؟ هیچی نگفتم. چشماش پر شد، خالی شد، هیچی نگفتم. گفت یه کلمه بگو منو می بخشی.
خم شدم کف دست راستشو بوسیدم، هیچی نگفتم. ماه داشت از پشت دریاچه شورابیل بالا می اومد، گفت یه شعر میخونی برام؟ هیچی نگفتم. هیچی
نگفت. ماه خودشو کشوند تا وسط آسمون، بی رنگ و بی رمق. خودش هم می دونست هیچ جای دنیا رو روشن نکرده.
چهار/ گفت تو خودت خبر نداری، اما من هرشب تو بغل تو میخوابم تو خیالم. واژه هاتو تن می کنم، نوشته هاتو می پوشم، میخوابم تو بغلت. نگاه کردم به
مسیجش، خواستم بگم بابا صاحب حسن، دست بردار. دلتو گرفتی دستت، هر ده دقیقه یه بار به یه خر تازه می بندیش، ما رو چیکار داری این وقت شب؟
نگفتم. گفتم شب خوش، ممنونم که می خونی.
پنج/ گفت موهام ریخته زشت شدم؟ گفتم زشت بودی تو. خم شدم بین ابروهاشو بوسیدم. گفت سر خاک من گریه نکنین. تو نذار بچه ها گریه کنن. اصلا
نیاین. گفتم باشه بابا، هی ور ور. هی اون گفت، من گفتم. منو خندوند، خندوندمش. پرستار اومد آمپول آرامبخشش رو زد که بره برای عمل. گفت من
برنمیگردم به این اتاق و این بو و این تخت، گفتم غلط میکنی...
برنگشت. سرخاکش گریه نکردیم. مارال سازدهنی زد، بقیه حرمت قولی که داده بودیم رو نگه داشتیم. همیشه با خودم فکر میکنم اون موقع که پرسید حالا
که موهام ریخته زشت شده باید می گفتم نه بابا قرص قمر، زشت نمیشی تو که، همین که می خندی دل دنیا آب میشه...
شش/ علی تو فیلم "چیزهایی هست که نمی دانی" میگه: من همینجوریم. همیشه وقتی باید یه کار مهمی بکنم، یهو هیچ کاری نمی کنم. منم
همینجوریم. همیشه وقتی میخوام یه چیز مهمی بگم، یهو هیچی نمیگم...
هفت/ شب بخیر، شب...
حمید سلیمی
................................................
غ .ن : یه غم عجیبی تو نوشته هاته .. انگار آدم داره فیلم میبینه .. چرا انقدر غمگینی مرد ... تو اینیستا که پیدات کردم فالوت کردم با اون چهره آرام و کمی عبوس با اون دخترک شیرینت ... به اون دنیای که از کلمات میسازی غبطه خوردم حمید سلیمی مرسی که هستی و مرسی که مینویسی ..