خوبم. نه که الکی بگم، نه، خوبم دیگه راس راسی.
یعنی صدا نمیاد دیگه تو سرم. یادم رفته صدات رو. خیلی غمگینه این اعتراف، ولی من حتی غمگینبودن هم یادم رفته.
فقط غروب که آسمون نارنجی میشه، یادم میاد دلت میخواست یه روباه نارنجی باشی توی یه کارتون ژاپنی.
بعد یه ابری نمیدونم از کجا میاد تو گلوم، میشینم به مردن خورشید نگاه میکنم، به اومدن تاریکی، به نبودن تو، به فراموش کردنت. غصهدار میشم ولی
غصهدار بودن هم یادم رفته...
چارشب پیشها به دکتر گفتم مسخره نیست آدم قرص بخوره برای فکر نکردن به کسی که دوست داره بهش فکر کنه؟ این شفاست؟ این خودش مریضیه.
گفت باز این حرفا رو شروع نکن، نقاشی بکش. دفتر نقاشیم رو برداشتم یه خورشید کشیدم توش با یه آفتابگردون کلافه که فلجه و نمیتونه بچرخه سمت
خورشید و ساکت وایساده نگاه میکنه به رفتن خورشید...
..
ندیدنت بهتره از نبودنت. ندیدنت بهتره از دیدنت و نداشتنت. ندیدنت بهتره از داشتن و از دست دادنت...
دیدم مدتیه حرف نزدیم، دو خط برات نوشتم که بدونی درسته فراموشت کردم ولی اون بار آخر که برات مردم حقیقت داشت.
بعدش دیگه زنده نبودم، فقط نذاشتم کسی بفهمه. نفس کشیدن یه حرفه و زندهبودن، راس راسی زندهبودن یه حرف دیگه.
امشب قرصامو نمیخورم و دم غروب واسه مورچهها قصه میگم، قصهی روباه نارنجی عجیبی رو که یه روز اومد و یه روز رفت، و همهی سهم من از
خوشبختی فاصلهی کوتاه اومدن و رفتنش بود. مورچه میگه خسته نباشی که اینقدر پیر شدی،
یواش میگم خستهام ولی چاره چیه...
همین..
حمید سلیمی