خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود ..
و ماه را زبلندایش به زیر خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد..
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
منو و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری ..
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگر که لحظه دیدارت..
شروع وسوسه ای در من نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من ..
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما ..
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم ...
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود ..
حسین منزوی
...............................................................
غ .ن : بعضی شعرها رو نباید خوند باید بلعید باید انقدر بخونیش که با پوست و گوشتت عجین بشه مثل این شعر منزوی که خیلی به دل می شینه ...
میگن وقتی دو عاشق بدون خداحافظی از هم برای همیشه جدا میشن مثل اینه که کودکی نبوسیده دفن شده باشه همینقدر تلخ و غم انگیز ...