من لحظاتی تو زندگیم بوده که دوست نداشتم اون لحظه تنها باشم ...
دوست داشتم یکی باشه که با گریه خودمو بندازم رو سینه ش ساعتها گریه کنم ...
روزایی که هیچی نمی خواستم جز یه بغل ساده ...
دوست داشتم فقط خودمو رها کنم انقد گریه کنم تا دلمو بچلونم ...
ولی تو سنی بودم که بهم میگفتن عاقل و فهمیده ...
ولی من دوست نداشت اون لحظه عاقل باشم فهمیده باشم دوست داشتم خوده شکستم باشم و کسی که اینو بفهمه ...
مثل یه آدم بی تجربه گنهکار کسی که اشتباه میکنه .. زمین میخوره ..
ولی باید همیشه همیشه فهمیده عمل میکردم ...
من روزایی بوده که من نبودم ... یه بازیگر بودم ..
من کودکی نیازمند گریه .. و یه آغوش عمیق بی منت ..
که هرگز نیافتم .. هرگز
بایدکسی باشه که روزای تلخ بی کسیت پناهت باشه .. هیچی نه ...فقط پناه باشه ... امن باشه .. بی ادعا و بی منت باشه و اینکه
از ته ته ته دلش بخوادت .. اینا کم موهبتی نیست تو دنیا که قطعن نصیب هر کسی نمیشه ...
........................................................................................