بغلم میکنی؟ بغلم میکنی وقتی اضطراب، محاصرهام کرده و دارم رنج میکشم؟ وقتی از درون متلاشیام و از بیرون آرام؟ بغلم میکنی که دردهام بریزد و پاییز غمگینم بهار شود؟ دستانم را میگیری تا
هزاران گنجشک غمگین، درون سینهی من آرام بگیرد؟ نگرانم میشوی؟ غصهام را میخوری وقتی که زل میزنم به نقطهای و آرام و بیصدا غصه میخورم؟
نهایت تلاشت را میکنی؟ برای اینکه حال من خوبتر شود؟!
همیشه برای آدمهای غمگین چای ریختهام و این نهایت تلاش من برای آرام کردنشان بوده. نهایت تلاشم برای اینکه زمستان کسی را بهار کنم.
گاهی حجم دردها بیش از ظرف تحمل آدمهاست و آدمها حق دارند غمگین باشند.
دردهایی هست که نمیتوان از آنها حرف زد، و رنجهایی هست که نمیتوان آنها را شرح داد. چیزی نپرس، فقط سستیِ شانههای سنگینم را ببین، سرت را به نشانهی همدردی تکان بده و در آغوشم
بگیر. که همین شانههای امن تو برای من کافیست.
هوا سرد است ....
برایم چای میریزی؟
| نرگس صرافیان طوفان |