عدد چهل همیشه برایم مجهول بوده ... نمیدانم چه حکمتی دارد اینکه همه پیامبران درچهل سالگی به پیامبری میرسند ... چله بچه باید دربیاید ... چله مرده ... قوم بنی اسراییل چهل شبابه روز آواره بودند ... چهل روز مداومت در نماز و دعا باعث استجابت دعا میشود ... پیامبر خدا چهل شبابه روز در غار حرا اقامت گزید تا به پیامبری رسید ... فلسفه عدد چهل هنوز برایم لاینحل مانده ...
امروز درست چهل و سه روز است که ازتو جدا شده ام ... مراسم چهلم جداییمان را نمیدانم چگونه گذراندم .. آنروز 19 مرداد درست چهل روز بعد از روز تلخ و سیاه مبعث که روحم را به دار کشیدی و رفتی گیج و منگ بودم مثل کسی که عزیزی را از دست میدهد به او آمپول آرامبخش میزنند تا زیاد بی تابی نکند ... دقیقا همان حس و حال را داشتم .. بیحس و بیرمق ... دردی ... دردی عمیق و جانسوز .. جانسوز به معنای واقعی کلمه .. دردی که مغز استخوانم را میسوزاند و بگونه ای که حتی نمیتوانی فریاد بکشی ..
نمیدانم درچه حالی ... نمیتوانم هضم کنم و بفهمم چگونه است که توانسته ایم چهل و سه روز بی هم ، بی شنیدن صدای هم ،بی لمس دستهای هم نفس بکشیم ... چهل و سه روز نه چهل و سه سال نوری گذشته و من حتی مزاری ندارم تا بر آن برایت بگریم .. منگم ... قلبم درد میکند ... دلم انقدر برایت تنگ است که نفسم به شماره میفتد .. شماره هایی که تمامی ندارند... چقدر سگ جانم من ... چقدر جان سختم من ...
تو که میگفتی نمیتوانی بدون من دوام بیاوری .. تو که مینالیدی نمیتوانی بی شنیدن صدایم و نفسهایم دوام بیاوری ... تو که ... آه که تک تک کلماتت ذهنم را میسوزاند .. قلبم اتش میزند ... پس تو مرا اینگونه میخواستی .. پس چگونه است که چهل و سه روز دوام آورده ای ... باید بر روی نحیف و رنجورم سیلی میزدند ... باید دشنامم میدادند ... باید پیش چشمم آشغال خطابم میکردند ، باید درخانه ام میشکستند و پیش درو همسایه رسوایم میکردند ... باید من خانه ام را به اجبار عوض میکردم و آواره خانه مردم میشدم تا تو دوام بیاوری ... خیلی بی انصافی .. خیلی بی انصاف ...
ولی هنوز هم احمقانه ... احمقانه به معنای واقعی کلمه هر وقت تلفن زنگ میزند و گوشی را برمیدارم به امید صدای آشنا نه ...به نفس آشنایی هستم که هیچ نگوید فقط نفس بکشد و من نفسهایش را از پشت گوشی تلفن به عمق جانم و روحم فرو برم ... فکر کنم که تویی ولی ... افسوس .. .
نصفه شب فیلم زیبا ی مسیر سبز را د یدم که نه ، با تک تک سلولهایم حس کردم فیلمی که روحم راآشفنه تر کرد و اگر هزار بار هم ببینم سیر نمیشوم به قول "جان" فیلم سفر سبز ... خسته ام .. داغونم ... رئیس ... اشگ مجالم نمیدهد .. انگشتان سستم دیگر نمیچرخند ...راه نفسم ، نمیدانم چرا بسته نمیشود تا خلاص شوم ... نمیدانم ... دلم مثل بچه گنجشکی است که به دست دو کودک شرورافتاده و راه خلاصی ندارد ... حتی مرگ هم ازمن گریزان است ... بخت بد بین از اجل هم ناز میباید کشید ...
خدایا قلب مرا ببین که چگونه پیچ وتاب میخورد قلب داغونم را بسوزان و خاکستر کن ولی مرا بببن ... خستگی مرا بچش .. روح خسته ام را از این همه محنت خلاص کن ... ترا به این ماه عزیزت قسم میدهم که ... تنهایم رها نکن ... میترسم ... خدایا من از تاریکی میترسم ... من از بی تو بودن میترسم ... من از ... این دنیای سیاه و مخوف میترسم ... من از این میله های سرد و آهنین قفس که به قفسه سینه ام چسبانده ای خسته ام ..